#طلسم_عشق_پارت_24


- مگه دست توئه؟ ما نامرئی هستیم و اونا نمی‌تونن ما رو ببین تا دروازه رو باز کنن!

پس برای همین بود که کسی ما رو نمی‌دید. زیر لب وردی رو زمزمه کرد که به نظرم مرئی شدیم؛ چون یکی از نگهبان‌ها گفت:

- سرورم شمایید؟ الان دروازه رو باز می‌کنم.

و بعد دروازه به‌سمت بالا حرکت کرد. دروازه که کاملاً بالا رفت، رایان بدون اینکه دستم رو رها کنه من رو به‌سمت داخل کشید.

وارد محوطه‌ی پشت دروازه که شدیم با حالتی عصبی دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم و ایستادم که همراه با من اون هم ایستاد.

به‌سمتم برگشت و با ابروهای بالارفته و لحنی متحیر پرسید:

- اتفاقی افتاده؟

دست آزادم رو روی مچ دردناکم گذاشتم و نوازشش کردم. بدون اینکه به رایان نگاه کنم خیره به مچ دستم که قرمز شده بود گفتم:

- بهتر نیست از این به بعد حرفت رو بگی، تا اینکه این‌طوری دستم رو نابود کنی؟

و بعد دست دردناکم رو بالا آوردم و مقابل صورتم گرفتم. نگاهش از صورتم، روی مچم سر خورد. با دیدن دستم چشم‌هاش رنگ شرمندگی گرفت.

قدمی به‌سمتم برداشت و آروم گفت:

- ببخشید واقعاً قصدی نداشتم. دیگه تکرار نمیشه. بریم داخل؟

لبخندی زدم. اون که متوجه نبود من چقدر آسیب‌پذیرم؛ پس هیچ تقصیری نداشت. با صدای مهربونی گفتم:


romangram.com | @romangram_com