#طلسم_عشق_پارت_23
سری تکون دادم و باهاش همقدم شدم؛ اما برام عجیب بود که چرا مردم اینقدر بهش بیاعتنا هستن و این قصری که ازش حرف میزنه دقیقاً کجاست؟به در فلزی بزرگی رسید که به دیوار بزرگ شهر چسبیده بود. انگار میخواست از دروازهی دیگه خارج بشه! این دروازه هم مثل دروازهای که ازش وارد شدیم، دیدهبانی داشت!
کنارش حرکت میکردم و سعی میکردم سؤالی نپرسم؛ اما کنجکاویم دیگه نمیتونست صبر کنه. برای همین درحالیکه راه میرفتیم سرم رو خم کردم و به صورتش نگاه کردم و در همون حال پرسیدم:
- ما که داریم از شهر خارج میشیم. اگه داریم میریم بیرون؛ پس برای چی اومدیم؟
نیمنگاهی بهم انداخت و دوباره نگاهش رو به جلو دوخت و گفت:
- از شهر خارج نمیشیم. داریم میریم داخل قصر.
اخمی کردم که نشونهی نفهمیدن بود. یعنی چی؟ کدوم قصر؟! جلوی چشمهای من بهسمت طناب قرمزرنگی که از گوشهی بالایی دروازه آویزون شده بود رفت.
با دستش طناب رو گرفت و کشید که صدای زنگوله یا بهتر بگم ناقوس بالای دروازه بلند شد. نگهبانهای بالای دروازه که محل دیدهبانیشون دو طرف ناقوس بود، بهسمت پایین خم شدن و به ما نگاه کردن.
چند دقیقهای منتظر موندیم؛ اما واکنشی نشون ندادن. ناگهان رایان تو پیشونیش زد که من از جا پریدم و با چشمهای گردشده نگاهش کردم.
- یادم رفت ما رو نمیبینن!
به من نگاه کرد و گفت:
- دستت رو بده به من.
نگاهی به دستش که بهسمتم دراز شده بود انداختم و گفتم:
- من دستم رو بهت نمیدم. کارت رو انجام بده.
با گامی بلند خودش رو بهم رسوند و دستم رو محکم گرفت و گفت:
romangram.com | @romangram_com