#طلسم_عشق_پارت_19

- برو قصر.

سیمرغ به‌آرومی پرهاش رو از هم فاصله داد و بال زد. گردوخاکی که تو هوا پراکنده شد باعث شد چشم‌هام رو ببندم و به این فکر نکنم که تا چند دقیقه‌ی دیگه تو آسمونیم.

باد موهام رو به بازی گرفته بود. همون‌طور که چشم‌هام رو بسته بودم، نفس عمیقی کشیدم و پلک‌هام رو باز کردم و به آسمون آبی نگاه کردم.

فکرم بی‌اختیار به‌سمت اولین سواریم کشیده شد. اون زمان من از ارتفاع می‌ترسیدم و کارل من رو به‌زور سوار آذرخش کرد. در آخر هم روش خراب‌کاری کردم! اون لحظه فکر کردم حتماً شکنجه‌م میده؛ اما این کار رو نکرد، با اینکه عصبی بود و در شرف انفجار!

به خودم که اومدم دونه‌های اشک روی صورتم ‌می‌غلتیدن و آروم روی گونه و چونه‌م نقش می‌بستن. نفس عمیقی کشیدم. نمی‌خواستم بیشتر از این چشم‌هام ببارن. اصلاً دوست نداشتم رایان از اشک‌های من خبر‌دار بشه. برای همین بدون اینکه متوجه بشه با پشت دستم صورتم رو پاک کردم و با صدایی که تقریباً خش‌دار شده بود پرسیدم:

- ما الان داریم کجا می‌ریم؟

- می‌ریم به قصر خورشیدی.

- فاصله‌ی زیادی مونده؟

- نه. اگه پایین رو ببینی متوجه میشی که رسیدیم.

با احتیاط سرم رو خم کردم و به زمین نگاه کردم. با دیدن قصری به رنگ طلایی که رگه‌های سفید بهش زیبایی بخشیده بود، هیجان‌زده دو دستم رو به هم زدم و گفتم:

- چقدر شبیه قصر کارلـ...

حرفم تموم نشده بود که سیمرغِ رایان به‌سمت زمین شیب برداشت و من تعادلم رو از دست دادم و از پشتش افتادم. جیغ دل‌خراشی کشیدم و به هوا چنگ زدم!

چشم‌هام رو بستم و درحالی‌که به‌سرعت به‌سمت زمین سقوط می‌کردم، جیغ زدم. گلوم می‌سوخت؛ اما برام مهم نبود، مهم این بود که باید زنده بمونم، باید برگردم به تاراگاسیلوس. من باید اون طلسم رو بشکنم، باید سیاهی رو نابود کنم، باید!

به خودم که اومدم، دیدم روی زمین قرار دارم و پاهای برهنه‌م سبزه‌های زیر پام رو لمس می‌کنن. چشم‌هام گرد‌تر از حد معمول شد و به زمین خیره شدم. این چطور امکان داره؟ من چطور تونستم؟ من سالمم... سالم...

romangram.com | @romangram_com