#طلسم_عشق_پارت_18


دوباره حرفم رو قطع کرد و گفت:

- باید با برنامه‌ی من پیش بری، البته اگه می‌خوای به نتیجه‌ای برسی.

پلک‌هام رو کلافه روی هم قرار دادم و گفتم:

- تو هم بهتره حواست رو جمع کنی. چون قدرتام رو ندارم دلیل بر این نمیشه که بهم بی‌احترامی کنی. همون‌قدر که من بهت احترام می‌ذارم، این احترام باید دوطرفه باشه.

با چشم‌های متعجبش نگاهم کرد. حتماً انتظار نداشت این‌طوری رفتار کنم؛ اما برام مهم نیست، من فقط می‌خوام هرچه زودتر به تاراگاسیلوس برگردم و حق اون زن رو کف دستش بذارم.

ازم فاصله گرفت و با صدای بلند گفت:

- سیمرغ، بیا اینجا.

دست‌به‌سـ*ـینه به درختی تکیه دادم و منتظر موندم تا سیمرغ این سرزمین رو هم ببینم. طولی نکشید که سایه‌ی بزرگی روی زمین چیره شد.

سر بلند کردم و به موجودی که لحظه به‌‌ لحظه به زمین نزدیک‌تر می‌شد خیره شدم. دم بلندی داشت که رنگ‌های سبز و قرمز، لابه‌لای رنگ طلاییش به چشم می‌خورد. بال‌های بزرگ و تنه‌ای کشیده و درنهایت چشم‌هایی به رنگ الماس و چند پر زیبا که روی سرش قرار داشت.

با تعجب به پرهاش که توی هوا پیچ‌وتاب می‌خوردن نگاه کردم. دقیقاً مثل سیمرغ‌های تاراگاسیلوس بود. بهت‌زده به موجود روبه‌روم نگاه می‌کردم‌ که گفت:

- بیا دیگه. منتظر چی هستی؟!

رایان پشتِ سیمرغ نشسته بود و دستش رو به‌سمتم دراز کرده بود. تکیه‌م رو از درخت گرفتم و به‌سمتش رفتم. دستم رو داخل دستش قرار دادم که به‌سرعت من رو بالا کشید.

جلوی رایان روی سیمرغ نشستم. دستش رو از دو طرفم عبور داد و افسار براقی رو که به گردن سیمرغ وصل شده بود گرفت. با صدای بلندی گفت:


romangram.com | @romangram_com