#طلسم_عشق_پارت_16
- قول میدم.
سرم رو به درختی که پشت سرم قرار داشت تکیه دادم و چشمهام رو بستم. لبهام رو از هم فاصله دادم و تکتک جملات رو کنار هم قرار دادم تا بهش توضیح بدم.
- یه روز تو جنگل از خواب بیدار میشم. بدون اینکه بدونم کجام و کیَم؟! همراه دو نگهبان به قصری رفتم و اونجا ازم خواستن دنبال آخرین بازماندهی از خاندان سلطنتی تاراگاسیلوس بگردم. اولش قبول نکردم؛ اما بعد از اینکه فهمیدم برای خلاصی باید اون رو پیدا کنم، همراه اون دوتا نگهبان همراه شدم؛ اما همون ابتدای راه گیر یه شیطان افتادم! شیطانی که هیچ رحمی نداشت و من رو شکنجه میداد. اون هم دنبال همون بازمانده میگشت. باهاش همراه شدم و بعد از گذشت چند ماه و گشتن، فهمیدم در تمام اون مدت دنبال خودم بودم!
چشمهام رو باز کردم و به صورت کنجکاو رایان چشم دوختم و ادامه دادم:
- سرشار از نیرو بودم. تمام نیروی سرزمینها تو من خلاصه میشد. قرار بود جنگی در پیش باشه بین شیاطین و مردم تاراگاسیلوس. با اینکه متحدشون کرده بودم؛ ولی باز هم قدرتمون کم بود. رفتم پیش درخت اسرار، با کارل هم رفتم! آخه میدونی؟ عاشق هم شده بودیم.
خندهی تلخی کردم و دوباره گفتم:
- کارل دورگهی شیطان-فرشته بود! دزدیده شدم! توسط پسرعموم! یکی از همون نگهبانایی بود که تا اواسط راه همراهیم کرده بود و من نشناخته بودمش. خواست باهام ازدواج کنه و من نخواستم. بهم سم داد؛ اما توسط سربازای قلعهش نجات پیدا کردم و جون کارلم رو نجات دادم و مردم!
به اینجا که رسیدم چشمهاش گرد شد.
- مردی؟ اصلاً... تاراگاسیلوس کجاست؟ اگه تو مردی پس چطور اینجایی؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- جادوی عشق من رو زنده کرد و ما در جنگ پیروز شدیم و تاراگاسیلوس یکپارچه شد. همهچیز خوب بود و با کارل ازدواج کردم؛ اما تو جشن تولدم همهچیز به هم ریخت و یه جادوگر کارل رو کشت و من رو به اینجا فرستاد، به ساوانتریوس!
حرفم که تموم شد به چهرهی متفکرش نگاه کردم. کاملاً تو خلسه بود و در حال فکرکردن. یهو سرش رو بالا آورد و گفت:
- گفتی اسمت تیاراناست. درسته؟
romangram.com | @romangram_com