#طلسم_عشق_پارت_15

درحالی‌که گوشه‌ی چشمش رو با دستش پاک می‌کرد گفت:

- اولش ملکه بودی، حالا شدی فرشته؟ اگه فرشته‌ای پس بالات کو؟ فرشته‌ها خیلی وقته که از بین رفتن! راستش رو بگو، تو کی هستی؟

نفسم رو کلافه بیرون دادم. یهو زدم زیر گریه و روی زمین نشستم. رایان متعجب به‌سمتم اومد و کنارم نشست. نگران پرسید:

- چی شد؟ چرا گریه می‌کنی؟

از طرفی نبود کارل و صورت خونیش که لحظه‌ای از جلوی چشم‌هام کنار نمی‌رفت و از طرف دیگه گیرافتادن من تو مکانی ناشناس بدون قدرت‌هام، اون هم کنار یه پسر احمق که می‌گفت فرشته‌ها نابود شدن، دست به دست هم داده بودن تا گریه کنم.

با هق‌هق و بریده‌بریده گفتم:

- چی‌کار کنم... تا انتقامم رو... بگیرم؟ من کارلم رو... می‌خوام و اون شیطان‌صفت... باعث مرگش شد.

برخلاف چند دقیقه‌ی پیش که لحنش تمسخرآمیز بود، با لحن نرم و ملایمی گفت:

- آروم باش تیارانا. بگو چی شده؟

- من که هرچی میگم تو باور نمی‌کنی. چی رو بگم؟

شونه‌م رو گرفت و من رو به‌سمت خودش برگردوند. بدون اینکه دستش رو ازم جدا کنه گفت:

- من عذر می‌خوام! حالا امکانش هست توضیح بدی چه اتفاقی افتاده و اینجا چی‌کار می‌کنی؟

چند بار پلک زدم تا تاری دیدم رفع بشه.

- قول میدی تا آخر حرفم هیچی نگی؟

romangram.com | @romangram_com