#طلسم_عشق_پارت_14


بوی شکوفه‌های انار و سیب سبز که به مشامم رسید چشم‌هام رو باز کردم. با دیدن منظره‌ی روبه‌روم غرق در لـ*ـذت شدم، چقدر این جنگل زیبا بود.

درخت‌هایی با تنه‌ی طلایی که مانند خورشید نور ساطع می‌کردن و برگ‌های ریزی از جنس رنگین‌کمان داشتن! شکوفه‌های رنگارنگ درخت‌ها جلوه‌ی خاصی بهشون داده بود.

- می‌شنوم!

با صدای رایان سرم رو به‌سمت چپ مایل کردم. چی رو می‌شنوه؟ مگه قراره حرفی بهش بزنم؟ فکرم رو به زبون آوردم:

- چی رو می‌شنوی؟

روی تخته‌سنگی که زیر یکی از درخت‌ها قرار داشت نشست و پای راستش رو روی پای چپش انداخت و تیروکمان رو روی پاهاش گذاشت. سر بلند کرد و گفت:

- تو کی هستی؟

- فکر کنم قبلاً هم بهت گفتم. من ملکه تیارانا، ملکه‌ی یگانه‌ی سرزمین تاراگاسیلوس هستم.

تک‌خنده‌ای کرد که بیشتر به تمسخر من شبیه بود! گفت:

- دست بردار! خودت هم می‌دونی که دروغ میگی!

- یه فرشته هرگز دروغ نمیگه.

چند ثانیه به صورتم خیره شد و بعد با صدای بلندی زد زیر خنده! به قدری بلند و از ته دل می‌خندید که صداش تو جنگل پیچیده بود. اخمی کردم و گفتم:

- به چی می‌خندی؟


romangram.com | @romangram_com