#طلسم_عشق_پارت_13

الان کار درست چیه؟ اصلاً من برای چی اومدم؟ هوف! حتی نمی‌دونم باید چی‌کار کنم. سرم پایین بود و رایان هم همچنان کنارم نشسته بود.

نگاهم به‌سمت تیروکمان توی دستش کشیده شد. نشان طلایی‌رنگی روش بود. شکل نشان شبیه به خورشید بود. چشم‌هام رو ریز کردم. چقدر این نشان برام آشنا بود! ناخواسته گفتم:

- تو زاده‌ی خورشیـ...

حرفم تموم نشده بود که دستش رو روی دهنم گذاشت و مانع از ادامه‌ی حرفم شد. با چشم‌های گردشده بهش نگاه کردم که عاجزانه گفت:

- هیس! بریم یه جای امن. فقط صدات درنیاد!

سرم رو به معنی باشه تکون دادم که دستش رو برداشت.

آروم گفتم:

- کجا باید بریـ...

حرفم کامل نشده بود که دستش رو روی پیشونیم قرار داد. گرمای دستش با سرمای وجود من کاملاً در تضاد بود. لب باز کردم بپرسم داره چی‌کار می‌کنه که چشم‌هاش رو بست و زیر لب گفت:

- خورشید جهان‌گرد، بنما ما را نهان! خلاف آنچه که می‌کنی در جهان.

ناگهان باریکه‌ی نوری از آسمون به‌سمتمون اومد. منکر این نمیشم که اون لحظه بی‌نهایت ترسیدم! اما سعی کردم به خودم مسلط باشم تا شأن یه ملکه رو حفظ کرده باشم.

باریکه‌ی نور دور پای هر دومون پیچید، درست مثل یه مار که دور طعمه‌ش می‌پیچیه پیچ‌خوران بالا آمد تا اینکه به گلوم رسید.

ترسیده به صورت خونسرد رایان نگاه کردم. لعنتی، چرا این‌قدر آروم و خونسرده؟ یعنی نمی‌فهمه که می‌ترسم؟! چشم‌هام رو محکم روی هم فشار دادم و نفسم رو حبس کردم. احمقانه نبود اگه اون لحظه فکر می‌کردم قراره خفه بشم؟!

برخلاف خورشید که گرم و سوزاننده بود، باریکه‌ی نازکش خیلی سرد بود. سرد که نمیشه گفت؛ هوای ملایمی داشت، خنک و مطبوع!

romangram.com | @romangram_com