#تولد_نفرین_ها_پارت_8
اسنو:ببین ببین کیارا ببین چجوری جلوی تو هوای اونو دارن ببین
اون لجش گرفته بود
_اسنو...اروم باش اون خواهرمه تازه خودت که میدونی چرا پس بیخال شو
اینارو تو ذهنم بهش گفتم همون موقع صدای زنگ امد من رفتم سمت اف اف وبادیدن بقیه خانواده درو زدم رفتم ودر هالو باز کردم مامان امد وسارا هم برای پیشواز بقیه امد صدای سلام بلند دایی هادی بلند شد وپشتش همسرش نگار امد که بچه کوچولوشون الناز بغلش بود میشه گفت فقط دایی خوبم بود که تو خانواده به جز مامان وسارا به من اهمیت میداد ودوستم داشت
دایی:چطور دایی؟
_خوبم دایی شما خوبید؟
دایی:به لطف شما
با دستش موهامو بهم ریخت
_دایی!!!
زنشم باهام سلام میکرد ولی بنظرم ظاهری بود پشت اونا باباجون اینا امدن بابابزرگم رو میگم بهش میگم بابا اون فوق العاده مهربونه ولی همسرش که نامادری مامان میشه خیلی بداخلاق وننره همیشه با ما بده حتی با مامانم وبابا بزرگ مهربونم رو خیلی راحت تو مچش گرفته بابا بزرگمم رو حرفش نه نمیاره پشتشون اون یکی داییم امد اون 27سالشه وهنوز ازدواج نکرده اخرین بچه هست سامان رشتش زیسته با من خب خشکه با اینکه زیست میخونه از حیوون ها بشدت میترسه مخصوصا از اسنو پپشت بابا جون اینا مهناز دختر عمم با شوهرش امدن وپشت اونا هم بقیه فامیل که اگه بهتون بگم چیکارم میشن از خنده میترکین یکی از نوه عمو بابا با زنش ودوتا پسرا سینا وسهیل وپشتشون یکی دیگه از نوه عمو بابام با شوهرش ودخترش دنیا که همسن سارا هست وپشتش دوباره نوه عمو بابا با زنش ودختر وپسرش امیر وزهرا وپشتشون همزمان زن های عمو بابا...بعله...درست شنیدید زن هایی...دقت داشته باشید زن هایی عمو بابا...باهم میان با خنده دست در دست هم...اصلا هوو هم بیخی خی...اره دیگه فامیل عجیب ما البته عمو بابام فوت شدن تا قبل مرگشون 6تا زنا باهم دعوا داشتن بدا بد ولی بعدمرگش دوست میشن عین چی اصلا بدون هم نمیتونن زندگی کنن به این صورت...خلاصه همه امدن ماه مرفتیم نشستیم رو همون مبل تکی هرکی از یه در با یکی دیگه صحبت میکرد پسرا که کلا پیش هم بودن دخترا هم پیش سارا هم پیش پایش دنیا یه اهی تو دلم کشیدم
اسنو:حوصلت سر رفت نه؟
_اوهوم
romangram.com | @romangram_com