#تولد_نفرین_ها_پارت_6
اسنو:مامانت میکشتتا
_نگران اونش نباش...میای یا نه؟
اسنو:راستشو بگو کیارا منو میخوای که هیچکی طرفت نیاد یا دلت به حالم سوخته میخوای از تنهایی در بیام؟
_گزینه 2
اسنو:دروغ گویی خوبی نیستی ولی باشه میام
دست چپم رو اوردم سمتش از بس دور مچم بود همیشه یه رد قرمز ازش دور مچم تا زیر ارنجم بود پیچید دور دستم خواستم از در برم بیرون
اسنو:کیارا!!
_هوم
اسنو:بازوت
وای یادم به بازوم نبود برگشتم سمت اینه بازوی سمت چپم یه ماه گرفتگی داره که هیچوقت دوست نداشتم کسی ببینتش البته جز خانوادم یه ستارس که وسط یه دایره هست خیلی واضحه تو یه نگاه میشه تشخیص داد شکلش چیه ,بازو بندم که مشکیه وروش یه قلب سفیده رو برداشتم وانداختم دور بازوم واز در رفتم بیرون ساعت دیگه1شده بود صدا ها از پایین میومد از پله ها رفتم پایین فعلا فقط عمه اینا امده بودن عمم یه زن فوق العاده وسواسی بود که یه دختر ویه پسر داشت دخترش تازه ازواج کرده بود واسمش مهناز بود پسرش هم سن من بود اسمش ماهان هست مهناز دختر عمم هنوز نیومده بود اون با شوهرش حسام میاد شوهر عمم اسمش جلال هست اون فوق العاده عاشق عممه واونو میپرسه ولی حسابی بد اخلاقه وهمیشه اخماش تو همه که خودش این حرکتو جذبه تداعی میکنه ماهانم پسرش همینطوره با اینکه هم سنیم ولی فقط باهم سلام میکنیم...دیگه رسیدم به پله اخر
_سلام
هر 3برگشتن سمت من ویه سلام اروم دادن اینکه نپریدن وماچم کنن وقربون صدم برن تعجب نکنید بخاطر اسنو هم نیست بخاطر اینکه من عضو این خانواده نیستم واونا از حضور من خیلی خوشحال نمیشن ,اروم رفتم تو اشپزخونه
romangram.com | @romangram_com