#تولد_نفرین_ها_پارت_56
_واو
بعد تموم شدن کلاسا راه افتادم سمت خونه تو راه یه مغازه اسباب بازی فروشی دیدم چشمم به مار سفید عروسکی سرمبایلی افتاد زود رفتم تو وخریدمش امدم بیرون زدمش به گوشیم احساس میکردم یکی پشت سرمه ولی هرچی برمیگشتم هیچکس نبود فشار انگشتر روی انگشتم زیاد بود تلفنم ویبره رفت قلبم امد تو دهنم
_بله؟
_جون من قطع نکن ...بیا یه قرار بزاریم بخداصدات بدجوری رو مخمه میخوام ببینمت
_اههههههه
وبا حرص قطع کردم دوباره زنگ خورد با عصبانیت برداشتم
_خری گاوی الاغی...
سارا:نه شرمنده خانوم ما حیوون فروشی نداریم
_توی سارا
سارا:پس نه خره
_اون که هست
سارا:کیارا!!!!!
romangram.com | @romangram_com