#طنین_پارت_98


-هر کمکی از من بر میاد بگو. حتی اگر یه روز از این تصمیمت پشیمون شدی. فکر نکن اون هایی که بیرونن منتظرن شکستت رو ببینن. همه ما حتی جاوید از ته دلمون دوست داریم توی تصمیمت موفق باشی. این رو هم بدون آدم های این خونه دوستت دارن بدون قید و شرط. حتی اگه موفق نباشی، حتی اگه شکست بخوری همه ما ازت حمایت می کنیم تا روی پای خودت بایستی. مهم نیست چند بار زمین بخوری؛ مهم اینه که بالاخره بلند شدن رو یاد بگیری.

تشکر کردم. حرف های آخرش عمیق بود. بوی دلسوزی می داد، بوی خیرخواهی و حمایت. بوی برادری؟ شاید! انگار فقط قصدش پرداخت بدهی بیست ساله اش نبود.

شب سر میز شام جاوید با اخم نشسته بود. به من و نوید اصلاً نگاه نمی کرد. دلم برای دلخوری اش سوخت. آن قدر برایم برادری کرده بود که انصاف نبود ناراحتش کنم. حتی اگر در جواب آن همه بزرگی و کمک اش از تصمیمم منصرف می شدم باز در مقابل او کاری انجام نداده ام، اما فعلاً دلم نمی خواهد از تصمیمم منصرف شوم. باید با جاوید حرف بزنم اما نه امشب که عصبانی است. باید آرام شود و سپس دلایلم را منطقی به او بگویم. شامش که تمام شد تشکر زیر لبی کرد و بلند شد. به قامت بلندش که دور می شد نگاه کردم. برادر دلسوز من حقش نیست این طور از من دلخور باشد. آهی که کشیدم توجه نوید را به من جلب کرد. لبخندی زد و آرام و زیر لب گفت:

- طوری نیست. دلخوری اش برطرف می شه. نگران نباش.

چیزی نگفتم. چیزی نداشتم که بگویم. جز صبر چاره دیگری نداشتم. مامان یک دفعه انگار چیزی به خاطر آورده باشد رو کرد به من.

-نیکو! امروز مادر کارن زنگ زده بود. برای پنج شنبه دعوت مون کرده. یادت نره.

بابا با لبخندی به من نگاه کرد.

-نیکو جان! به کارن راجع به این شغل جدید چیزی گفتی؟

میان همه دغدغه های امروزم کارن را فراموش کرده بودم. مگر کارن هم باید در جریان قرار گیرد؟ شغل جدید من چه ربطی به کارن دارد؟ راستی امروز چند پیام فرستاده بود؟ انگار دارم به پیام های عاشقانه اش عادت می کنم.

-نه چیزی به کارن نگفتم. مگه باید بگم؟

romangram.com | @romangram_com