#طنین_پارت_95
-سلام. این جا چه خبره؟
همه به سردی جوابش را دادند و در نهایت جاوید برایش توضیح داد که به نظرش من چه حماقتی می خواهم انجام دهم. نوید کمی به جمع و آخرش به من نگاه کرد. خونسرد کیفش را گوشه ای گذاشت و نشست. کاش برود به اتاقش و به همه اتفاق های این جا بی اعتنا باشد، اما نیست. گلویش را برای سخنرانی غرایی صاف می کند.
-من فقط جمله آخر عمو رو شنیدم که می گفت مردم اگه بشنون میگن نیکو ساده لوحه! مگه من که بیمارستان دولتی کار می کنم ساده لوحم؟ چه ربطی به مردم داره که نیکو می خواد کجا کار کنه!
دلم می خواهد به جای اضطراب، به خوشبختی این جمع کوچک فکر کنم. جمعی که برای خوشبختی یکی از اعضا برای هم شاخ و شانه هم می کشند، اما حتی لحظه ای از هم کینه نمی گیرند. دیدن هر روزه نوید به من یادآوری می کند هر لحظه ممکن است اتفاقی بیفتد که یک عمر حسرت به دنبال داشته باشد. جاوید عصبانی تر شد.
-قضیه تو فرق می کنه نوید. چرا متوجه نمی شی؟
-می دونم قضیه من فرق می کنه ولی بحث من اینه که حرف مردم نباید روی تصمیم نیکو یا هر کس دیگه ای تأثیر بذاره. همون مردم وقتی عمو من رو آورد پیش خودش و با وجود همه مشکلات مالی که خودم شاهدش بودم دست به پول بابام نزد و با خرج خودش بزرگم کرد بهش می گفتن ساده لوح. همون مردم وقتی تو رو می بینن که دو سال بعد از مرگ مریم هنوز به هیچ دختری نگاه نمی کنی بهت میگن ساده! یا وقتی مامان به جای مدرسه شمال شهر این همه راه رو رو می رفت مدرسه جنوب شهر به بچه ها درس بده بهش می گفتن مدال نمی دادن. من هم که می تونم توی بهترین بیمارستان خصوصی مریض هام رو بستری کنم و پول بیشتری بگیرم وقتی می فرستم شون بیمارستان دولتی، میشم ابله! نیکو این جا بزرگ شده بین ما با این عقاید. همه ما این جا یه جور ساده لوحی خاص خودمون رو داریم. هر کدوم ایده آل ها و عقاید خودمون رو داریم. چطور انتظار دارین نیکو عقاید خاص خودش رو نداشته باشه؟
انتظار این دفاع محکم را از نوید ندارم! بابا مکث می کند. انگار حرف های نوید را حلاجی می کند. مامان با غرور به نوید نگاه می کند، ولی جاوید هنوز عصبانی است. رو می کند به نوید و همه عصبانیتش را روی نوید خالی می کند.
-یعنی داری از نیکو دفاع می کنی؟ حرف من حرف مردم نیست. حیف کردن استعداد و توانایی خودشه. می خوای بگی کارش درسته؟ تو خودت می فهمی چی داری میگی؟
اما نوید به جای عصبانی شدن خم می شود یک شیرینی از ظرف بر می دارد. چای جاوید را از جلویش می گیرد و جلوی خودش می گذارد و خیلی خونسرد به آن همه عصبانیت جاوید لبخند می زند.
-برادر من! اول موضع خودت رو مشخص کن. الان برادر نیکویی یا رییس شرکتی هستی که نمی خواد نیروی قوی خودش رو از دست بده.
romangram.com | @romangram_com