#طنین_پارت_91


-آهان تا یادم نرفته، شاید کارم طول بکشه. کارت تموم شد با آژانس برو. معطل من نشو.

نفس عمیقم را با دلخوری بیرون دادم.

سر راه برگشتن به خانه، شیرینی می خرم. نمی دانم عکس العمل بقیه چیست اما من تصمیمم را گرفتم و واکنش بقیه تأثیری در اراده من ندارد.

مامان در سالن مشغول مطالعه است. مرا که می بیند لبخندی می زند و نگاه متعجبش روی جعبه شیرینی ثابت می ماند. با شادی سلام می کنم.

-سلام عزیزم. چرا شیرینی خریدی؟ شیرینی که داشتیم.

-مامان خانوم این شیرینی فرق داره. برم لباسم رو عوض کنم بیام برات تعریف می کنم.

مامان باز هم لبخند می زند. می دانم باید خودم را در تصمیمم راسخ نشان دهم تا اجازه شک و تردید به کسی ندهم. به اتاقم می روم. لباسم را با یک لباس راحت عوض می کنم. معلوم نیست جاوید و بقیه کی برگردند. در اتاقم را که باز می کنم مامان چای ریخته و با شیرینی به سالن آورده. برایش از قبولی در آزمون می گویم. خیره نگاهم می کند. انگار باورش نمی شود.

-تو می خوای بری یه شرکت دولتی کار کنی؟ چرا؟

قبل از این که جواب دهم بابا و جاوید با هم می رسند. جاوید که سلام و احوالپرسی می کند نگاهش به شیرینی می افتد. قبل از این که چیزی بگوید پیش دستی می کنم.

-جاوید جان برو لباست رو عوض کن این شیرینی مناسبت داره.

romangram.com | @romangram_com