#طنین_پارت_90


فصل سوم

با جاوید و حسین نشسته بودیم و راجع به یکی از مناقصه های بزرگی که قرار بود در آن شرکت کنیم صحبت می کردیم. تلفنم زنگ خورد. حسین چپ چپ نگاهم کرد. حساسیت داشت که موبایل کسی وسط جلسه زنگ بخورد و من فراموش کردم گوشی را سایلنت کنم. به صفحه گوشی نگاه کردم. شماره ای نیفتاده بود. کنجکاو شدم، اخم حسین را به جان خریدم. ببخشید گفتم؛ از اتاق جلسه خارج شدم و تلفن را جواب دادم. صدای مرد میانسالی در گوشم پیچید.

-خانم نیکو رادمنش؟

-بله. خودم هستم. بفرمایید.

-احمدی هستم. شما توی آزمون استخدامی سازمان ما شرکت کرده بودید و قبول شدید. لطفاً تا هفته آینده مدارکتون رو به سازمان مرکزی ما تحویل بدید.

شادی زیادی زیر پوستم می دود. پس بلاخره قبول شدم. با این که در آزمون های مختلفی شرکت کرده بودم ولی این آزمون برایم اهمیت زیادی داشت. شاید به خاطر این که خودم بر مبنای اعتقاداتم، آن را انتخاب کرده بودم. کار کردن در یک شرکت دولتی! به اتاق جاوید بر می گردم. نگاه سرزنش گر حسین را حس می کنم ولی الان آن قدر شوق دارم که جایی برای ناراحتی حسین باقی نمی ماند. تا آخر جلسه نفهمیدم زمان چطور گذشت. لحظه شماری می کنم جلسه تمام شود تا با جاوید راجع به موضوع حرف بزنم. تا حالا کسی راجع به تصمیم من چیزی نمی دانست ولی الان دیگر وقتش شده با بقیه صحبت کنم. جلسه که تمام شد دیدم جاوید هم بلند شد و به طرف کیفش رفت.

-جاوید؟ جایی میری؟ باهات کار دارم.

جاوید سریع به سراغ وسایلش می رود، معلوم است عجله دارد. بدون این که نگاهم کند جوابم را می دهد.

-آره. بیرون شرکت جلسه دارم. یه کم دیرم شده. باشه بعداً با هم صحبت می کنیم.

دلم می خواست الان کسی را در احساسم شریک می کردم، ولی گویا چاره ای نیست. باید صبر کنم.

romangram.com | @romangram_com