#طنین_پارت_87


شب که مهمان ها می آیند بر خلاف دفعه قبل، نوید به استقبالشان می رود. کارن باز هم با دسته گلی وارد می شود. برای احوالپرسی که به طرف من می آید جاوید هم به طرف من می آید. حس می کنم می خواهد از چیزی عزیز، محافظت کند. دلم برای حمایت های برادرانه اش غنج می رود. برای آن که تا آن جا که در توانش بوده اجازه نداده آب در دلم تکان بخورد.

کارن لبخند گرمی به رویم می زند. دنبال چیزی در نگاهش می گردم. چیزی که در نگاه بقیه مردان اطرافم ندیده ام. ولی در نگاه و توجه اش به جز یک توجه معمولی، از جنس توجه یک خواستگار چیزی پیدا نمی کنم. از خودم و تغییر رفتارم تعجب می کنم و کارن هم از رفتار معمولی من تعجب می کند. گویا دنبال ردی از دختر خجالت زده ای که اوایل هفته می دید، می گردد. ناامید از آن چه می گردد و نمی یابد می رود و می نشیند. من هم می نشینم. جاوید کنار من می نشیند. نوید هم بر عکس دیشب فاصله اش را با من حفظ می کند. هر چند هر وقت نگاهش می کنم همان نگاه حمایتگرش را به من می اندازد.

نگاه بابا به کارن آزارم می دهد. به چشم پسرش یا حداقل داماد آینده اش به کارن نگاه می کند. مادرم با سکوت همیشگی اش انگار در جبهه ما سنگر گرفته. دلم برای دو دستگی ایجاد شده در خانواده کوچکمان می گیرد. دو دستگی ای که باعث و بانی اش آینده من است و هر کسی بنا بر نظریات خودش، برای خوشبختی من تلاش می کند. گاه اضطراب آن چنان در جانمان خانه می کند که نمی توانیم خوشبختی را لمس کنیم.

حرف ها و صحبت ها معمولی است. بعد از شام من و جاوید و نوید و کارن به پیشنهاد نوید به حیاط می رویم. نوید بحث را به سمت بحث های فلسفی می کشاند. کارن چیزی در چنته ندارد و در مقابل بحث و جواب نوید و جاوید و کمی هم من، سکوت می کند. می بینم حوصله اش سر رفته. کمی راجع به اقتصاد حرف می زنند. این جا کارن کمی سر رشته دارد، کمی اظهار نظر می کند اما اصلاً در مقابل نوید و جاوید حرف هایش خریدار ندارد. کارن بین همه حرف ها، گاه و بیگاه به من نگاه می کند. انگار دلش می خواهد با من تنها باشد اما من اصلاً چنین چیزی نمی خواهم و خودم را به نفهمیدن زبان نگاهش می زنم. نوید هنوز هم فاصله اش را با من حفظ می کند و جاوید مسئول کنار من نشستن شده است. حس می کنم عمدی در رفتار این دو برادر است. نزدیک های آخر شب کارن دیگر طاقت نمی آورد.

-نیکو جان! میشه باهات حرف بزنم؟ تنها!

و سعی می کند نگاهش را به صورت نوید و جاوید نیاندازد. چاره ای ندارم. "حتما" که می گویم از جایش بلند می شود. به جاوید نگاه می کنم که با نگاه، تاییدم می کند. کارن زودتر از من به داخل ساختمان می رود. بابا و پدر کارن در گوشه ای از سالن نشسته اند. خبری از مامان و مادر نوید نیست. احتمالاً در آشپزخانه با هم حرف می زنند. کارن می ایستد و به من نگاه می کند.

-میشه بریم تو اتاقت؟

دلم نمی خواهد به زودی کارن را به خلوت دخترانه ام نزدیک کنم! گوشه ای خلوت از سالن را نشان می دهم.

-همین جا خوبه. کسی هم حرفامون رو نمی شنوه.

متوجه هستم که کارن سعی می کند عصبانیتش را مخفی کند. به روی خودم نمی آورم و منتظر جوابش نمی مانم. به سمت همان گوشه حرکت می کنم. روی یک مبل تکی می نشینم. سعی می کنم به خودم مسلط باشم. تقریباً می دانم کارن راجع به چه موضوعی می خواهد حرف بزند. با لبخند به کارن نگاه می کنم تا متوجه شود منتظرم. نفس عمیقی می کشد.

romangram.com | @romangram_com