#طنین_پارت_86
انگار بالاخره از نظر نوید، من عضو واقعی و احساسی این خانه شدم.
باید گذشته ها را در همان گذشته رها کرد. از نبش قبر خاطرات تلخ و کینه ها و کدورت ها چه چیزی عاید من، نوید یا هر کس دیگری می شود؟ به نگاه نگرانش که لبخند زدم نگرانی از چشمانش رفت. وقتی می شد بی هیچ کدورتی، کنار هم نشست، حرف زد یا حتی فیلم دید، چرا بچسبیم به کینه های بی فایده گذشته؟ کمی فیلم می بینیم. نوید که برای گرفتن نهار می رود مامان و بابا هم می آیند. عمه انگار حالش بهتر شده. برخلاف هفته گذشته که همه در تکاپوی آمدن خانواده کارن بودند، این هفته همه چیز آرام است و همه انتظار یک مهمانی شام معمولی را دارند. من هم آرام هستم. از آن همه دغدغه هیچ نمانده. بعد از نهار فرصت می کنم روی کارن و رفتار امشب فکر کنم. باید از لابه لای حرف ها، صبرش و بردباری و احترام به نظر دیگران را محک بزنم. به قول مامان، صبر و گذشت برای زندگی مشترک واجب است. حالا که ما عاشق نشدیم باید بتوانیم از عقل و شعورمان استفاده کنیم. تلویزیون بر خلاف بقیه عصر جمعه ها خاموش است. می روم آشپزخانه به مامان کمک کنم. نوید به جای من در آشپزخانه برای مامان سیب زمینی پوست می گیرد. از هیبتش خنده ام می گیرد.
-آقای دکتر! اگه مریضات ببینن داری سیب زمینی پوست می گیری دیگه به حرف هات گوش نمی دن!
مامان هم می خندد. نوید اما جدی است یا وقتی واقعاً جدی است قیافه جدی می گیرد یا وقتی زیادی در جلد شوخی فرو می رود.
-دارم جور تو رو می کشم. دختره چشم سفید نمی گه مهمون های خودش دارن میان این جا، نشسته تو اتاقش داره سرخاب سفیداب می کنه. تازه مگه من به مریض هام کمک نکردن در خانه یاد میدم، الان ببینن من دارم به مامان کمک می کنم به حرفم گوش ندن.
نمی دانم بخندم یا نه. نگاهم می رود پی مامان که دارد با کفگیر غذای روی گاز را هم می زند. صدای باز شدن در سالن آمد. جاوید برگشته. نگران کم خوابی دیشبش بودم!
-سلام جاوید خوبی؟ برو لباست رو عوض کن برات چایی بیارم.
جاوید مثل همیشه با همه احوالپرسی می کند. از دیدن نوید در آن وضع هم اصلاً تعجب نمی کند. نوید همیشه بیشتر از من و جاوید برای مامان، پسری می کند.
بعد از این که جاوید چای اش را خورد از او می خواهم کمی استراحت کند. از دیشب، دلم برای دلواپسی های مدام جاوید می سوزد. کسی هرگز، آن طور که او نگران ما بود دلواپسش بود؟
دیگر نگران لباس پوشیدنم نیستم. نگران آرایش و حرف هایی که باید بگویم هم نیستم. حالا خوب می دانم باید خودم باشم. باید نیکو باشم. با عقاید خودم. قرار نیست ازدواج مرا عوض کند. قرار نیست نقش بازی کنم که نگران نقشم باشم. باز صدای تار از آن سوی دیوار می آید. آهنگ ملایمی است. ناخودآگاه چشم می بندم تا در خلسه موسیقی غرق شوم.
romangram.com | @romangram_com