#طنین_پارت_82
جاوید به جای جواب دادن لبخندش را به صورتم پاشید.
-جوونی من، خانواده من هستن. چه بخوان چه نخوان. چه خوششون بیاد چه خوششون نیاد، من به اندازه برادری خودم در مقابلشون مسئولم! اشک هات رو هم پاک کن. تو رو هم ناراحت کردم نصف شبی!
بلند شد. دستم را گرفت و بلندم کرد. روی سرم را بوسید و رفت.
نفهمیدم چقدر اشک ریختم. به خاطر عذاب آن پسر بچه ده ساله ترسیده. به خاطر حادثه ای شوم که با یک لحظه غفلت بر سر یک فامیل آوار شده بود. طمع پایان ناپذیر انسان ها. فداکاری بی مثال جاوید. احساس مسئولیتی که برای من داشت. نفهمیدم کی خوابم برد. مدام کابوس! مدام ترس!
با صدای زنگ گوشی بیدار می شوم. چشم هایم به زور باز می شود. به صفحه گوشی نگاه می کنم. اسم نوید روی گوشی افتاده. به ساعت نگاه می کنم. یازده صبح! سابقه نداشته تا این وقت روز بخوابم.
-الو؟ سلام نوید. چی شده؟
-هنوز خوابی دختر؟ بیدار شو دیگه!
-کجایی؟
-تو آشپزخونه. صبحانه برات آماده کردم. زود باش بیا. منتظرم.
چند ثانیه گیج و منگ به همه جا نگاه می کنم. نوید؟ ساعت یازده صبح؟ آشپزخانه؟ صبحانه؟ یاد دیشب می افتم. کابوس نوید، درد و دل های جاوید. بلند شدم. پلک هایم پف کرده. نگاهی به سر و ضع آشفته خودم که می کنم به شعور نوید آفرین می گویم که وارد اتاقم نشد. آب سرد که به صورتم می خورد کمی التهاب پلک هایم کم می شود ولی هنوز هر کسی به صورتم نگاه کند می فهمد چه شب بدی را پشت سر گذاشتم. دوباره حس ترحمی که از دیشب نسبت به نوید در دلم افتاده بود به خاطرم می آید. خانه ساکت است. به آشپزخانه می روم. نوید تنها روی یک صندلی نشسته کتابی در دست دارد و میز صبحانه آماده شده. سلام می کنم و نوید با خوشرویی جوابم را می دهد. به چشمانش نگاه می کنم. در چشمانش به دنبال ردی از آن پسر بیست سال پیش یا حتی مرد کابوس دیده دیشب می گردم. هیچ نشانه ای نیست. در نگاهش انگار به جز مهربانی چیزی نیست.
romangram.com | @romangram_com