#طنین_پارت_81
کمی ساکت شد. شاید خاصیت نیمه شب این باشد که احساسات بیشتر به دل هجوم می آورند. برادرم بغض داشت.
-هنوز هم گاهی کابوس می بینه. تنها انگیزه نوید برای پزشکی خوندن، تشخیص اشتباهی بود که باعث مرگ مادرش شد. با این که تا مدت ها از خون وحشت داشت ولی انگیزه اش از ترسش خیلی بیشتر بود.
مکث زیادش بین جمله ها، به خاطر یاد آوری آن حادثه تلخ بود.
-بعد از اون اتفاق خاله و دایی نوید حاضر نشدن بدون گرفتن سهمی از ثروت عمو، سرپرستی نوید رو قبول کنن که بابا اجازه نداد و نوید رو آورد این جا. زن عمو خدابیامرز عین خواهرش سیمین بود. همون قدر تلخ و همون قدر پول پرست. خدا منو ببخشه دارم پشت سر مرده حرف می زنم ولی واقعیته. مامان رابطه زیاد خوبی با زن عمو نداشت. نه که اختلاف داشته باشن. از دو قشر مختلف بودن. ما وضع زندگیمون معمولی بود. ولی عمو خیلی پولدار بود. زن عمو هم همه فکرش خرید و فخر فروشی و این چیزها بود. مامان هم سرش به مدرسه و شاگرداش گرم بود. اینه که وقتی مامان قبول کرد نوید بیاد پیش ما و بابا هم سهمی از عمو نخواست، کسی باور نکرد. هر کسی چیزی می گفت و همش حرف فامیل پشت سرمون بود. نوید هم حتماً اون حرف ها رو می شنید و حتماً با وجود بچه بودنش قبول می کرد. با من از اول خوب بود. می رفتم مدرسه دنبالش تا کسی اذیتش نکنه. اوایل با مامان و بابا خوب نبود ولی مامان عین پسر خودش دوستش داشت. شاید یادت نباشه. یه دفعه مریض شد و بیمارستان بستری شد. مامان توی دو روزی که اون بیمارستان بود کنارش موند. خود نوید بعداً برام تعریف کرد. وقتی مادرش زنده بود هم یه بار بیمارستان بستری شد ولی مادرش براش پرستار گرفت و در روز فقط یکی دو ساعت بهش سر می زد. همون اتفاق باعث شد تا خیلی به مامان وابسته بشه. نسبت به بابا هم تا زمانی که هجده سالش بشه و بابا کل حساب کتاب ارثیه اش رو در اختیارش بذاره یه کم بدبین بود. نه این که بی احترامی کنه یا دوستش نداشته باشه ولی انگار ته دلش به بابا شک داشت ولی بعد که دید بابا حتی خرج زندگی نوید رو هم از ارثیه اش برنداشت دلش با بابا هم صاف شد. فقط مونده بود تو. نمی دونم راجع به تو چی فکر می کرد. بگذریم.
نفهمیدم کی صورتم از اشک خیس شد. به خاطر عذابی که نوید در کودکی کشیده بود و سایه اش هنوز روی زندگی اش بود. به خاطر کوتاه فکری اطرافیان. یاد خانه قصر مانند خاله نوید افتادم و ثروت افسانه ای دایی اش. طمع با زندگی و روح انسان ها چه می کند؟ نگاه جاوید که به من افتاد تازه متوجه گریه ام شد.
-نیکو! چرا گریه می کنی؟ این ها رو بهت نگفتم گریه کنی. این ها رو گفتم شرایط رو درک کنی. ما و نوید رو درک کنی. به خاطر کم توجهی بهمون کمتر ایراد بگیری. هر چند تا حالا نشده حرفی بزنی. گاهی عذاب وجدان می گیرم که ما به تو خیلی کم توجه کردیم ولی دوباره که وضعیت نوید یادم میاد می بینم چاره ای نداشتیم. اوایل که بی توجهی نوید به تو رو می دیدیم طبق توصیه دکترش، سعی کردیم کاری کنیم معاشرت تو با نوید بیشتر بشه تا اون بتونه با نبودن نجوا راحت تر کنار بیاد. حتی یکی دو بار مامان خودش رفت بیرون و تو رو سپرد دست نوید. تو یادت نیست. یه بار که مامان که برگشته بود دیده بود تو اتاقت هستی و نوید هم تو حیاط بازی می کنه. مثل این که تو از تنهایی خیلی ترسیده بودی.
برادر دلسوز من نمی داند من همه آن اتفاق را هنوز، مو به مو به خاطر دارم. نمی داند گاهی هنوز به خاطر آن عصر دلهره آور، کابوس می بینم؟ راستی اگر من هنوز به خاطر یک بازی بچگانه، گاهی کابوس می بینم نوید حق دارد هنوز کابوس آن اتفاق شوم رهایش نکند. حق ندارد؟ بیچاره نوید!
-این بود که ما سعی کردیم بیشتر ریسک نکنیم و تو رو از نوید دور کنیم. شیفت مدرستون مخالف هم بود. کلاس هاتون یه جوری بود که توی خونه کمتر با هم تنها باشین ولی همین باعث شد تو از ما هم فاصله بگیری. اون قدر که باید، با مامان راحت نبودی. خیلی نگرانت بودیم. می ترسیدم وقتی رفتی دانشگاه، راه رو اشتباه بری. برای همین از ترم یک دانشگاه، آوردم تو شرکت. بهت هم خیلی سخت می گرفتم که وقتی برای هیچ کار دیگه ای جز کار و درس نداشته باشی. می دونم باعث شدم جوونی نکنی. ولی ...
دیگر نمی خواستم ادامه دهد. این مرد جذاب رو به رو، برادری را برای من، برای ما تمام کرده بود. به نگاه همیشه نگرانش خیره شدم. این مرد کی برای خودش زندگی کرده بود؟ همه زندگی اش را انگار وقف من و نوید کرده بود. اشک باز صورتم را پوشاند.
-جاوید! تو خودت کی بچگی کردی؟ کی جوونی کردی؟ مگه چند سالت بود این همه به فکر من و نوید بودی؟
romangram.com | @romangram_com