#طنین_پارت_78


-نیکو! من مثل یه آدمی هستم که یه پرده ای رو جلوی چشمش گرفتن تا واقعیت رو نبینه. حالا پرده کنار رفته و من همه چیز رو دارم واقعی می بینم و از کسانی که سال ها منو از دیدن حقیقت محروم کردن عصبانی هستم. از وقتی یادم میاد اونا همش داشتن تو رو تحقیر می کردن. امشب هم قصد داشتن بیشتر از همیشه این کار رو انجام بدن. من فقط می خواستم ازت حمایت کنم. همین!

-خب تو هم همیشه اذیتم می کردی!

-نیکو! من از خودم هم عصبانی هستم ولی دیگه نمی خوام اجازه بدم کسی اذیتت کنه! حتی خودم!

نفس عمیقی می کشد.

-خیالت راحت باشه که بازی نخوردی.

نمی خواستم راحت حرف هایش را قبول کنم یا شاید می خواستم به چیزی اعتراف کند.

-چرا می خوای ازم حمایت کنی! من خودم از عهده خودم بر میام. نیازی هم به حمایت تو ندارم.

نمی دانم چرا حس می کردم صدایش بغض دارد. مرد سی ساله کنارم. شوخ ترین فرد خانه، کسی که وقتی نبود انگار خانه غم داشت، بغض داشت!

-نیکو! خودم بهتر از هر کسی می دونم که تو هیچ نیازی به حمایت من نداری ولی من نیاز دارم. نیاز دارم برات برادری کنم. به جای همه بیست سالی که اجازه ندادم مادرت به اندازه کافی برات مادری کنه و پدرت به اندازه کافی برات پدری کنه. حتی برادرت هم به خاطر خودخواهی من نصفه نیمه برادرت بود. نیکو! اجازه بده عذاب وجدان من کم بشه.

به اندازه همه بیست سال گذشته مبهوت بودم. رفتار همه خانواده ام را دوباره از اول مرور کردم. یاد همه اوقاتی افتادم که نوید کنار مامان بود و من به خاطر رفتار نوید نمی رفتم کنار مامان. همه اوقاتی که دلم می خواست جاوید دوچرخه سواری یادم دهد و او با نوید مشغول بازی بود. همه شب هایی که دلم می خواست بابا به من دیکته بگوید و بابا با نوید ریاضی تمرین می کرد. راست می گفت. نوید همه خانواده مرا غصب کرده بود و من با همه کودکی ام، صبورانه رفتارش را تحمل می کردم و در هیچ لحظه ای از آن پسر خودخواه کینه نگرفتم. نمی دانم باید چه بگویم. هنوز هم هیچ کینه ای از او ندارم ولی بعضی از معادله های ذهنی من حل نشده اند. شاید نوید پاسخ این سوال ها را داشته باشد.

romangram.com | @romangram_com