#طنین_پارت_74


از اتاق تعویض لباس که بیرون آمدم بابا و پدر طناز در گوشه ای از سالن راجع به اقتصاد حرف می زدند. نوید و جاوید در قسمت خلوتی از سالن نشسته بودند و پچ پچ می کردند. مامان و سیمین خانم و طناز هم کنار هم نشسته بودند. خواستم بروم پیش مامان بنشینم که جاوید صدایم کرد. نگاه او و نوید برقی داشت که احتمالاً با پچ پچ هایشان بی ارتباط نبود.

-نیکو جان! عزیزم! بیا این جا بشین کارت دارم!

و با دست به مبل دو نفره کنارش اشاره زد که نوید یک سمتش نشسته بود. خدمتکارشان برای من و نوید شربت آورد. طناز هم با ظرف شیرینی به سمتمان آمد. خم که شد تا شیرینی را تعارف کند یقه باز لباسش قسمت زیادی از بدنش را در معرض نمایش گذاشته بود. به جای او من معذب شدم. به سمت نوید که رفت تا شیرینی تعارف کند به نوید نگاه کردم تا عکس العملش را از دیدن منظره خاص رو به رو بدانم. طناز که به سمتش خم شد نوید به جای این که به ظرف یا طناز نگاه کند نگاه کنجکاو مرا غافلگیر کرد و لبخند زد. طناز که رد شد نفسی از سر آسودگی کشیدم. تا رفتم شیرینی را بخورم سیمین خانم صدایم کرد! با لحنی که سردی اش از هر فاصله ای حس می شد!

-نیکو جان! بهتره رژیم بگیری! خیلی چاق شدی!

جا خوردم! من چاق بودم؟ با قد صد و شصت و وزن پنجاه و یک کیلو هرگز چاق محسوب نمی شدم! هر چند نسبت به هیکل استخوانی طناز! راست می گفت! چاق محسوب می شدم! شیرینی ای که تازه می خواستم در دهان بگذارم را داخل بشقاب گذاشتم. باید جوابی به این همه گستاخی داد! قبل از این که جواب دهم بابا سکوت یک باره جمع را شکست.

-سیمین خانوم! دخترم کجا چاق شده؟ شما میگید، حالا باور می کنه از فردا همین قدر غذا رو هم نمی خوره.

و جاوید هم نگاه مهربانی به من انداخت.

-نیکو خیلی حواسش به وزنش هست. این اواخر این قدر کارش زیاد بوده که چند کیلو، وزن کم کرده. مگه نه؟

باز قبل از این که جوابی بدهم نوید با خنده جواب داد. انگار امشب قسمت نبود من حرف بزنم.

-البته خاله سیمین احتمالاً نیکو جان رو با طناز مقایسه می کنند. وگرنه اگر مقیاس، طناز نباشه هیکل نیکو جان خیلی هم خوبه!

romangram.com | @romangram_com