#طنین_پارت_72


نوید برایم لیوانی شربت از آشپزخانه آورد.

-اول شربتت رو بخور. برو دوش بگیر سرحال بشی. بعد هم سر فرصت آماده شو! منم میرم آماده میشم. عجله نداریم!

به سمت اتاقش رفت. به نوید که دور می شد نگاه می کردم و به عرق های سردی که بر جداره لیوان شربت نشسته بود! شربتی که انگار می گفت برای نوید مهم هستم! با لذت و تعجب لیوان را سر می کشم. خنکی اش جانم را انگار تازه می کند. باز کنار میز عکس کنار سالن می روم. به عکس نجوای نشسته بر تاب نگاه می کنم. باز یاد خواب عجیبم می افتم. انگار تابی که کارن روی آن نشسته فرسنگ ها از من دور شده و تاب نوید نزدیک من است. کافی است دستم را دراز کنم!

به اتاقم می روم. دوش که می گیرم سرحال می شوم. خنکی همان لیوان شربتی که نوید برایم آماده کرده بود انگار آبی بود که بر آتش حسادت کودکانه ام ریخته شد. سعی کردم دوباره خودم باشم. همان نیکویی که بدون توجه به طناز و نوع لباس پوشیدنش، لباس انتخاب می کرد! تونیک سرمه ای ساده ای انتخاب کردم و با شال و شلوار مشکی پوشیدم. رژ لب کمرنگی هم زدم که رنگ پریدگی لب هایم محو شود. از اتاق که بیرون رفتم نوید روی کاناپه سالن نشسته بود. مرا که دید ابروهایش از تعجب بالا رفت.

-دختر این چیه پوشیدی؟ مگه عزاداری؟ برو یه رنگ شادتر بپوش!

از کی به لباس های من اهمیت می دهد؟ چرا رنگ لباس من برایش مهم شده؟

-همین خوبه. راحتم باهاش!

اخم کوچکی کرد.

-حالا می خوای خالم باز بهت تیکه بندازه!

راست می گفت. لباس هایم خیلی تیره بودند. نوید با دقت به من نگاه می کرد. فکر نمی کردم روزی رنگ لباس من هم برای نوید مهم باشد.

romangram.com | @romangram_com