#طنین_پارت_68
دلم می خواست برای یک بار هم شده رفت و آمدم برای نوید مهم باشد.
-میام دنبالت. موقع برگشت خسته ای بهتره خودت رانندگی نکنی!
شادی عمیقی زیر پوستم دوید. پسر همیشه دلسوز خانه برای اولین بار، کمی از دلسوزی همیشگی اش را برای من خرج کرده بود.
-باشه. مرسی.
مامان نگاه قدرشناسانه ای به نوید انداخت. در طول راه، خیلی راحت حرف می زدیم. هیچ خبری از تلخی اولین دفعه ای که در ماشینش نشسته بودم نبود. تنها اشتراکش، بوی عطر تلخش بود که در فضا پیچیده بود. وقتی رسیدیم گفت یک ساعت قبل از این که کارم تمام شود زنگ بزنم تا خودش را برساند. تشکر کردم. امیدوار بودم امروز همین طور که خوب و آرام شروع شد، همین طور هم پیش برود. از وقتی کارن را نمی دیدم آرام تر شده بودم. هر چند که او در روز حداقل دو سه پیام عاشقانه برایم می فرستاد اما سعی می کردم به آن ها فکر نکنم. به مامان گفته بودم برای فردا شب خانواده آن ها را دعوت کند. به نظرم، جمع خانوادگی جای خوبی بود که بشود کارن را شناخت. شاید می شد از جاوید و نوید هم کمک گرفت. بالاخره سه نفر بهتر از یک نفر می توانستند فکر کنند. طبق معمول همیشه، وقت کار، حساب و کتاب زمان از دستم در می رود. نهار هم نخوردم. آن قدر بین اتاق سرور و اتاق نظارت رفت و آمد کردم که سرگیجه گرفتم.
روی صندلی نشستم و کمی چشم هایم را بستم تا تمرکز بگیرم. حس کردم چیزی مقابل چشم بسته ام حرکت کرد. سریع چشم باز کردم. بسته سفیدی جلوی چشم هایم از چپ به راست و بر عکس حرکت می کرد. ظرف یک بار مصرف غذا بود که افشین جلوی صورتم حرکت می داد.
-بفرما! خانوم مهندس. حواسم هست از صبح چیزی نخوردی. ضعف می کنیا! ساعت از سه هم گذشته.
تشکر کردم ولی واقعاً وقت اضافه نداشتم برای نهار صرف کنم. همزمان که فایروال را چک می کردم چند قاشق غذا هم خوردم. نفهمیدم چقدر خوردم. غذا چه طعمی داشت. سیر شدم یا نه. اصلاً غذا چه بود؟ اینها وظیفه دستگاه گوارشم بود! فعلاً باید همه حواسم را جمع پروژه کنم. نمی خواهم در اولین پروژه ام اشتباه کنم. مخصوصاً که مسئول شرکت مرا با تردید زیاد و فقط بعد از تأیید حسین پذیرفته بود. از پشت میز که بلند شدم تا برای صدمین بار به اتاق سرور پیشرفته ای بروم که خودم طراحی اش کردم، چشمم خورد به چند لیوان چای که نمی دانستم چه کسی، چه زمانی روی میز می گذاشت و یکی یکی سرد شده و خورده نشده، سیاه شده بودند. طبق پیش بینی ام روز پر کاری داشتم. تلفنم زنگ خورد. اسم نوید که روی گوشی ام افتاد کمی از فضای سوییچ و سرور و فایروال فاصله گرفتم.
-سلام خانوم مهندس! کارت تموم نشد؟
به ساعتم نگاه کردم. هنوز ده دقیقه ای به چهار مانده بود و من اگر مسئله فوق العاده ای پیش نمی آمد، لااقل سه ساعت دیگر کار داشتم.
romangram.com | @romangram_com