#طنین_پارت_63


-نوید! صبر کن!

ایستاد ولی هنوز نگاهش به من نبود. نگاه جاوید بین من و نوید می چرخید.

-هیچ وقت برای من عدو نبودی. باور کن! من فقط یه ضرب المثل گفتم. نشنیدی میگن در مثل مناقشه نیست؟

حتی نمی دانستم معنی جمله ام واقعاً چیست، فقط می خواستم ناراحت نباشد. این بار به من نگاه کرد و لبخند زد.

-ممنون که برات دشمن نیستم.

نفس راحتی کشیدم. وزنه ای از روی دوشم برداشته شده بود. خوب شد که حرفم را قبول کرد. سه نفری با هم، همقدم برای اولین بار! به سمت آشپزخانه رفتیم. چشم های بابا و مامان برقی از شادی داشت. شادی دلیل نمی خواهد. نبودن اندوه کافی است. به خانواده پنج نفره ام نگاه کردم. همه عزیزترین های زندگیم دور یک میز نشسته بودند. همه دنیای من در این فضای کوچک خلاصه شده. گاهی لمس معنای خوشبختی چه آسان می شود! کارن را به گوشه های دور ذهنم سپردم تا به موقع به او فکر کنم و تصمیم بگیرم. حالا وقت لذت بردن از آرامش خانواده است و کارن حالا حالاها، در این جمع خانوادگی، جایی ندارد.

سر شام باز یاد مهمانی پنج شنبه افتادم. درست است که فعلاً به کارن کاری ندارم اما طناز و مهمانی، همچنان گوشه ای از ذهنم را درگیر کرده اند! یاد تصمیمم افتادم. رو کردم به مامان.

-مامان! فردا جایی کار نداری؟ میای با هم بریم خرید؟

مامان نگاه متعجبی به من کرد!

-چه عجب! تو می خوای بری خرید! حالا چی می خوای بخری؟

romangram.com | @romangram_com