#طنین_پارت_62
خندیدم تا یادش برود بپرسد چه چیزی باعث شد اصلاً بخواهم موسیقی یاد بگیرم. یاد خاطرات کودکی افتادم. تحقیرهایی که نوید با سکوت و ندیده گرفتن هایش روی دلم هوار کرده بود و همیشه با یادآوریش بغض می کردم و عجیب که دیگر آن بغض سراغم نیامد.
جاوید خندید. نوید سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. شاید عذاب وجدان اذیتش می کرد. نمی خواستم عذاب وجدان داشته باشد.
-راست میگن عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. برای من که بد نشد. باعث شد بیشتر یاد بگیرم.
نوید یک باره به سمت من چرخید. نمی دانم غم بود یا چیزی شبیه این! نگاهش را پوشانده بود. جاوید از جواب من دوباره خندید.
-عدو رو خوب اومدی نیکو! نوید! نیکو خیلی حاضر جوابه. عمراً اگه ازت کم بیاره.
اما نمی دانست این بار چقدر کم آورده بودم. نمی دانست دلم چقدر با دیدن اندوه نوید گرفت. من طاقت ناراحتی کسی را نداشتم چه برسد اگر آن فرد کسی مثل نوید باشد که به اندازه همه عمرش در کودکی غم دیده بود. نمی دانستم باید چه بگویم. نوید نگاهش را به نگاهم دوخت.
-نمی دونستم انقدر در حق همسایه دیوار به دیوارم ظلم کردم که براش شدم عدو!
نگاهش غمگین تر شد. حرفش سنگین بود. تلخ بود. دنیایی حرف داشت. نمی دانست برای من عدو نیست. هرگز نبوده. حتی وقتی از ترسش به دنیای عروسک هایم پناه می بردم. حتی وقتی در بازی هایشان حتی به عنوان یک تماشاگر جایی نداشتم! و مجبور می شدم از پشت پنجره و پنهانی بازیشان را تماشا کنم. نمی دانست عمری برایش پنهانی بودم. تماشاچی پنهانی، دختر عموی پنهانی، خواهر پنهانی یا ... حالا که او می خواست برادر پنهانی نباشد. حالا که می خواست از پشت پرده بیرون بیاید و نقشش را بازی کند به او گفتم عدو! نمی دانم واقعاً این حرف را بدون منظور گفتم یا ناراحتی های گذشته، درزی میان حرف هایم باز می کرد؟
-منظورم این نبود نوید!
ولی نوید نگاهم نکرد. راه افتاد به سمت در اتاق. باید کاری می کردم. نمی خواستم حالا که برای اولین بار به عنوان برادر پا به اتاقم گذاشت به عنوان عدو از خارج شود. صدایش کردم.
romangram.com | @romangram_com