#طنین_پارت_58
جاوید هرگز با این لحن با من حرف نزده بود. با عصبانیت شروع کرد به راه رفتن در اتاق. سکوت کرده بود و من به قدم هایی که برمی داشت نگاه می کردم. رفت کنار پنجره اتاقم ایستاد. پرده آبی رنگش را کنار زد و به آسمان تازه تاریک شده خیره شد. همان پنجره ای که همیشه برایم دنیایی خاطره ساخته بود. گاهی از پشت همین پنجره می دیدم مامان و بابا روی تخت قدیمی گوشه حیاط می نشینند و ساعت ها با هم حرف می زنند. نشستن و حرف زدنشان عاشقانه نبود اما پر از احترام بود. همان پنجره ای که در کودکی هایم کنارش می ایستادم و به بازی برادرانم خیره می شدم و در دلم تشویقشان می کردم. گاهی طرفدار نوید می شدم و گاهی طرفدار جاوید. گاهی هم از پشت همین شیشه می دیدم جاوید و مریم عاشقانه روی آن نشسته اند و حرف می زنند. و باز گویا این پنجره می خواست برای من خاطره بسازد. این بار به جای این که آدم های پشت پنجره برایم خاطره بسازند حرف های مردی که این سوی پنجره ایستاده بود قرار بود برایم خاطره بسازد. حرف های مردی که این روزها جو گندمی شقیقه هایش خیلی به چشم می آمد.
بالاخره از پنجره خاطرات من دل کند. نفس عمیقش را بیرون داد و لب تخت من نشست. سعی می کرد لحنش آرام باشد.
-ببین نیکو! این هایی که بهت میگم رو به عنوان حرف های دوستانه گوش کن.
سرم را تکان دادم که به او بفهمانم متوجه منظورش شدم. به فضایی خالی پشت سرم چشم دوخته بود. انگار می خواست روی حرف هایش تمرکز کند. احساس می کردم برای حرف زدن مردد است.
-ببین! آدم ها دو مدل ممکنه ازدواج کنند. یا عاشق هم میشن و ازدواج می کنن یا احساس می کنن وقت ازدواجشون شده، می گردن تا کسی که مناسب باشه رو پیدا کنن.
کمی مکث کرد و من فکر کردم برای این توضیح واضحات این همه نگران است؟
-با نوع اول ازدواج کاری ندارم که اگه بخوام راجع به اون بگم میشه مثنوی هفتاد من ولی وقتی راجع به ازدواج منطقی حرف می زنیم مسئله یه کم سخت میشه. عقاید مشترک، علاقه و سلیقه های مشترک به مرور می تونه بین دو نفر علاقه به وجود بیاره. آدم هایی که می خوان با هم زندگی کنن باید بتونن مثل دو تا دوست همدیگه رو درک کنن.
و من فکر کردم جاوید چقدر امروز پراکنده حرف می زند و باز فکر کردم جاوید و مریم چقدر با هم دوست بودند؟ شاید فکر او هم سمت مریم پرواز کرد. مکث کرد و با آه ادامه داد.
- می دونم در زمینه شناخت مردها خیلی خامی و مقصر رو هم خودم می دونم ولی وقتی قضیه کارن پیش اومد با خودم گفتم کارن می تونه تجربه خوبی برای تو، توی شناختن مردها باشه. امیدوار بودم هوش زیادت بتونه در شناخت کارن کمکت کنه اما انگار قدرت بی تجربه بودنت بیشتر از هوش زیادته. وقتی موضوع کارن پیش اومد سعی کردم پا روی غیرت مردونه م بذارم و منطقی فکر کنم برای همین اون پیشنهاد دوستی رو دادم ولی عزیزم داری راهت رو اشتباه میری.
کمی مکث کرد تا نفس بگیرد.
romangram.com | @romangram_com