#طنین_پارت_53
-چطور مگه؟ اگه جایی می خوای بری من خودم میرم خونه. نه دارم با زهره و افشین کار می کنم. نه ... الان وقت ندارم.
-آهان فهمیدم بچه ها پیشت هستن. خب فقط بگو با من میای؟
-نه!
باشه ای که گفت از سر خشم بود. چرا؟ نفهمیدم.
-شب که خونه هستی؟ حتماً باید باهات حرف بزنم. امروز می خواستم توی راه با هم حرف بزنیم که ... نشد دیگه.
چه کار مهمی بود که برادر همیشه آرام مرا عصبی کرده بود؟ و چقدر خوب که شب با هم حرف می زدیم و من از او دلیل عصبانیتش را می پرسیدم. حتماً می پرسیدم. طاقت حتی یک لحظه دلخوری جاوید را نداشتم. جاوید خیلی بیشتر از یک برادر برای من بود. مشاور بود. راهنما بود.
صدای زهره که چیزی راجع به پروژه پرسید مرا از دنیای جاوید جدا کرد. باز عصر شد. باز همان قرار در یک کوچه بالاتر. باز هم هجوم شرم، اما این بار راحت تر بودم. کمتر دلهره داشتم. چه زود همه چیز برایم رنگ تکرار گرفت! دومین قرار عصرمان چه زود شد "باز همان"!
کارن با همان ماشین صبحش منتظرم بود. باز با دسته گلی پیاده شد. باز حس خوب مورد توجه بودن. این بار راحت تر در چشمانش نگاه کردم و بابت گل ها تشکر کردم. بدون شرم سرم را میان دسته گل فرو بردم و از ته دل، آن گل های زینتی را بوییدم. سوار ماشین که شدم متوجه نگاه خیره کارن شدم.
-خسته نباشید خانوم! امروز انگار از دیروز سرحال تری. پس میشه امروز به من افتخار بدی و زمان بیشتری رو در رکاب بانو باشیم؟
سعی کردم خودم را به اندازه همان خانومی که کارن گفت بزرگ کنم. عاقل باشم. شرم نداشته باشم. راحت باشم. لبخند زدم. مگر کارن نگفت لبخند به من می آید؟
romangram.com | @romangram_com