#طنین_پارت_51
بغض کردم. بابا داشت اولین فرصت مرا برای شناخت کارن و حتی خودم از من می گرفت. درک می کنم برای پدر شصت و پنج ساله من، این که دخترش جلوی چشمش با پسری که همسرش نیست به گردش می رود سخت است، اما دلم می خواست کسی تردیدهای مرا درک کند. کسی حرف های ته دل مرا بخواند. کسی به من فرصت دهد به تردیدهایم بها دهم. دلم می خواهد بزرگ شوم. دلم می خواهد تا اسم ازدواج و رابطه پیش می آید تمام تنم یخ نکند. من دلم خیلی چیزها می خواهد اما کسی انگار برای درک شایدهای من زمان ندارد.
بابا نمی تواند مرا درک کند. من این را از موهای یک دست سفید شده اش درک می کنم. نمی دانم اگر جاوید این پیشنهاد دوستی را نمی داد چه می کردم.
بابا نمی دانمی گفت و با نارضایتی اتاق را ترک کرد.
ذهنم بدون هیچ منطقی یاد آرزو افتاد. دوست دوران دانشگاه من، خواستگاری سنتی اش چهار روز بعد از خواستگاری عقد محضری و من هرگز نفهمیدم چطور ممکن است دختری بعد از آشنایی چهار روزه بکارت قلب و جسمش را بدهد؟ من هیچ گاه نمی توانم آرزو را درک کنم. چند نفر مثل آرزو دور و بر من هستند؟ آرزو می تواند مرا درک کند؟ چند نفر مثل من اطرافم هستند؟
راستی مهمانی پنج شنبه را چه کنم! باز هم باید ناز و ادای طناز را تحمل کنم؟ چطور جاوید و نوید شوخی های لوس طناز را تحمل می کنند؟ نکند خوششان هم بیاید! جاوید که محال است. می دانم چقدر از آدم های سبک سر بیزار است اما نوید ...
خب چرا که نه! طناز دختر خاله اش است. پدر ثروتمندی هم دارد. بلد هم هست چطور برای مرد جماعت عشوه بریزد. آخ که چقدر همیشه دلم می سوخت از این همه نزدیکی نوید با طناز. مخصوصاً که نوید مرا اصلاً نمی دید، اما مدام با طناز حرف می زد و به شوخی هایش می خندید. راستی! نکند نوید در مهمانی همان نوید گذشته باشد؟ نکند باز مرا ندیده بگیرد؟
مامان برای شام صدایم می کند. مگر نوید آمده؟ چرا من امشب متوجه ورود هیچ کس نمی شوم؟
سر میز شام بابا و جاوید گرفته و دلخور هستند. بابا را می توانم درک کنم اما جاوید را نه. نوید هم هیچ فرقی با دیروز ندارد، اما خستگی از همه سر و رویش می بارد. شنبه ها همیشه دیرتر مطبش را تعطیل می کند و خسته تر از همیشه به خانه می آید. مامان که موضوع مهمانی پنج شنبه را به او می گوید تعجب می کند. گویا دیشب خاله اش چیزی از تصمیمش به او نگفت. نکند یک شبه خواب نما شده!
موقع خواب دوباره یاد کارن افتادم. یاد رفتارش! کاش مریم بود و از او می پرسیدم چطور باید یک مرد را شناخت؟
راستی منظور کارن از این که گفته بود چرا مرا انتخاب نکردی چی بود؟ چرا این همه من در مقابلش خجالت می کشم؟ چرا من نمی توانم مثل خودش راحت با او رفتار کنم؟ من که در محیطی کاملاً مردانه کار می کنم! چرا این همه از عزیزم گفتن ها و نیکو خطاب کردن هایش ناراحت می شوم؟ چرا نمی توانم به او کارن بگویم؟
romangram.com | @romangram_com