#طنین_پارت_50


-نه همین جوری. حوصله ام سر رفته بود.

-اوضاعت با کارن خوبه؟ مامانت می گفت عصر با هم بیرون بودین.

بابا انتظار داشت از دیروز تا امروز چه اتفاقی بین من و کارن بیفتد؟

-آره با هم رفتیم بیرون. حالا گفته از فردا، صبح ها هم خودش میاد دنبالم تا بیشتر با هم آشنا بشیم.

چقدر از خودم تعجب کرده بودم برای گفتن این جمله ها.

-ببین بابا تو خودت می دونی من خیلی محدود فکر نمی کنم همیشه هم به اندازه معقولی بهت آزادی دادم ولی راستش خیلی با این قضیه دوستی تو و کارن موافق نیستم. نمی دونم این چه داستانیه که جاوید اختراع کرده.

آهی کشید. دست هایش را روی زانویش کشید.

-ما قدیم ها فوقش یه بار همدیگه رو قبل از عقد می دیدیم ولی زندگیمون باور کن بهتر از امروزی ها بود. من از چیزهایی که تو این شصت و پنج سال عمرم دیدم می ترسم نیکو جان. نه که بهت شک داشته باشم ولی یه چیزهایی نگرانم کرده. دلم می خواد حالا که این بساط رو علم کردیم زودتر جمعش کنی بابا. باور کن کارن پسر خوبیه.

من چه دارم به این چشمان نگران بگویم؟ پدری نگران دخترش است. حق دارد، حق ندارد؟ من حق دارم انتخاب مطمئنی داشته باشم، حق ندارم؟ چگونه به پدرم بگویم هنوز آمادگی ندارم کسی را در خلوتم راه دهم؟ چگونه بگویم هنوز دلم نمی خواهد کسی شریک دغدغه های ذهنی ام شود؟ چطور بگویم به زمان نیاز دارم تا بتوان کارن را شریک گرمای بدنم کنم؟ چطور بگویم اسم ازدواج که می آید تمام تنم یخ می زند؟ دلم می خواهد با پدرم عاقلانه حرف بزنم.

-بابا من هنوز آمادگی ازدواج رو پیدا نکردم. هنوز به زمان نیاز دارم تا بتونم کارن رو بپذیرم. نمی گم کارن بده. به قول جاوید زیادی ایده آله ولی بابا اگه شما با این دوستی مشکل دارین یا اذیتتون می کنه من می تونم جواب نه قطعی بدم، چون واقعاً نمی تونم زود تصمیم بگیرم.

romangram.com | @romangram_com