#طنین_پارت_45
تا عصر هزار بار پروژه های ابریشم را از نو مرور می کنم و وسط کار ذهنم دوباره می رود سمت قرار عصر. به مادرم زنگ می زنم و اطلاع می دهم. به جاوید زنگ می زنم و انگار ناراضی باشد ولی چیزی نمی گوید. نمی دانم چند بار به چهره ام در آیینه نگاه کردم. نمی دانم چند بار به خودم بد و بیراه گفتم که مثل بقیه خانم ها کیفم پر از لوازم آرایش رنگ و وارنگی نیست که بتوانم به لطفشان رنگ پریدگی ام را بپوشانم. رژ صورتی ملایمم را در می آورم و روی لب های برجسته ام می مالم. تنها ابزار آرایشی موجود در کیف!
بالاخره عقربه ساعت به شش نزدیک می شود. کیفم را بر می دارم. از شرکت خارج می شوم. هوا انگار هنوز قصد ندارد خنک شود. به سمت کوچه بالایی شرکت حرکت می کنم. جاوید سفارش کرده بود دم در شرکت قرار نگذاریم. به سر کوچه که می رسم دو ماشین پارک شده اند. یک دویست و شش قرمز و یک پرادوی مشکی. کاش دویست و شش ماشین کارن باشد. اصلاً از ماشین های شاسی بلند خوشم نمی آید. سوار شدن آن ها غرور کاذبی به آدم می دهد که هیچ منشأ واقعی ندارد. برخلاف آرزویم در پرادو باز می شود و کارن با یک دسته گل خارج می شود. چه گل های زیبایی! لبخند می زند. سلام می کنم. دستش را دراز می کند. دست می دهم. گل را به دستم می دهد. تشکر می کنم. حس خوبی از هدیه گرفتن دارم. در ماشین را برایم باز می کند. در ماشین احساس راحتی می کنم. بر خلاف بقیه شاسی بلند ها.
این بار عطر خنکی زده که بویش در آن حال و هوا به من آرامش می دهد.
-خب خانومی بریم کافی شاپ؟
من با لباس رسمی کار، با مقنعه و کیف لپ تاپ چه تناسبی با کافی شاپ دارم؟ ولی گویا چاره ای نیست.
-بریم.
سعی می کنم کمتر حرف بزنم. نمی خواهم بی تجربگی ام خیلی زود مشخص شود. کافی شاپ دنج و شیکی را انتخاب می کند. رو به روی هم که می نشینیم دیگر کم آورده ام. فکر می کنم همه آدم ها به من نگاه می کنند و از دیدن من کنار یک مرد تعجب می کنند. نگاهم را به میز می دوزم. انگار اکسیژن محیط کم شده ولی چاره ای ندارم. باید تحمل کنم. نمی دانم این همه دختر وقتی با پسری به کافی شاپ می روند چه می گویند. منتظرم زودتر سفارش ها را بیاورند. کارن حرف های معمولی از آب و هوا و اوضاع اقتصاد می گوید. من هم سعی می کنم همراهی اش کنم. از نشخوار کردن این سکوت آزار دهنده بیزارم.
بعد از خوردن قهوه و کیک سریع بلند می شوم. بیرون که می آییم نفس عمیقی می کشم تا کمی اکسیژن بیشتر به ریه هایم بفرستم. از این قرارها و دیدارها چه چیزی قرار است بفهمم؟ امروز به جز این که فهمیدم قهوه اسپرسو را به قهوه ترک ترجیح می دهد یا عاشق کیک شکلاتی است چه چیزی راجع به او فهمیدم؟ شاید اگر به خودم برای شناختنش بیشتر زمان بدهم بتوانم او را خوب بشناسم.
به سمت ماشین که به فاصله نسبتاً دوری از کافی شاپ پارک شده، راه می افتم. کارن کنارم می آید. نگاهم روی شلوار سفید و کفش های اسپرتش می ماند. چقدر این پسر شیک پوش است! دستم را می گیرد. معذب دستم را از دستانش بیرون می کشم. به روی خودش نمی آورد. پیشنهاد کمی قدم زدن می دهد، اما این همه تازگی، برای امروز من کافی است. دلم می خواهد زودتر بروم به دنیای ساده و آرام خودم. روی تختم دراز بکشم و کمی چشمانم را ببندم و آسوده شوم از بار این همه تردید و شرم و اولین ها.
-ببخشید ولی من یه کم خسته ام. میشه برای یه وقت دیگه؟
romangram.com | @romangram_com