#طنین_پارت_36
-نوید؟ می دونستی این عکس از وسط نصف شده؟ عکس کاملش رو من دارم. اون طرف درخت یه تاب دیگه بود که من روش نشسته بودم.
و فکر کردم چه چیزی باعث شد عکس من از میز عکس خانه خودم حذف شود؟
نوید لبخند زد.
-من شام دعوتم. کاری نداری؟
سوال من جواب نداشت؟ می دانست؟ نمی دانست؟ بدون این که جواب دهد رفت. یاد آن خاطره گنگ کودکی افتادم. روزی که من و نجوا با هم روی دو تاب نشسته بودیم و بالا و پایین می رفتیم. یک بار من پایین می رفتم یک بار نجوا و انگار نجوا پایین رفت و دیگر هرگز بالا نیامد. شاید من پایین رفته بودم و از نظرها محو شده بودم؟ به نوید فکر کردم که در ذهنش انگار من و نجوا مدام تاب بازی می کردیم. یک بار مرا هول می داد تا به آسمان برسم و بار دیگر نجوا را. الان من در آسمانم یا ...؟
خسته بودم. رفتم که بخوابم. فردا باز روز کار است. روز روزمرگی. دلم می خواست مثل دیشب با اس ام اس نوید بخوابم یا مثل امروز ظهر با صدای سه تارش. اما نیست و این نبودنش در فضای خانه خیلی به چشم می آید. کاش بود! حتی با قهر. افکار زیادی به ذهنم هجوم می آورند. چقدر زود به حضورش در کنارم عادت کردم! کاش خاله سیمین نوید وقت دیگری را برای مهمان بازی انتخاب می کرد! چیزی در ذهنم جرقه زد. طناز! دختر خاله نوید. دختر لوسی که حتی با جاوید هم شوخی های جلف می کرد. یعنی الان در حال گفتن و خندیدن با نوید است؟ حالا چه کار کنم؟ چرا زودتر یادم نیفتاد؟ حالا خوب است که جاوید هم آن جا نیست که نگران هر دو نفرشان باشم. چرا من هیچ دل خوشی از خاله سیمین و دخترش ندارم؟ چرا نوید این همه به خانه آن ها رفت و آمد می کند؟ اصلاً چرا نمی خواهد برای طناز برادری کند؟ در و دیوار اتاقم انگار بوی حسادت گرفته اند.
صدای خنده های شاد کودکانه، درخت توت بلند، دو تاب بسته بر درخت، پدر دوربین به دست، نجوا روی یک تاب نشسته. روی تاب دیگر خودم را می بینم. صدای عمویم است انگار. یکی یکی ما را تاب می دهد. یک بار من، یک بار نجوا. صدای جیغ ... صدای خنده ... دلم می خواهد بالاتر بروم. می خواهم به ابر دست بزنم. نجوا جیغ می کشد ... می ترسد. وقتی می روم جلو، نگاهم را به آسمان می دوزم. عقب که می آیم به نجوا نگاه می کنم که انگار دارد به آسمان می رسد. تاب نجوا عقب می آید. تاب من حرکت نمی کند. به نجوا نگاه می کنم. نوید روی تاب نجوا نشسته است. من انگار روی ابرها نشسته ام. روی تاب من کارن نشسته است. کارن تاب می خورد. نزدیک می آید. دستم را دراز می کنم. عقب می رود. نوید تاب می خورد. جلو می آید. دستم را دراز می کنم عقب می رود. می خواهم دستش را بگیرم. از روی ابر پرت می شوم.
از خواب پریدم. نفس نفس می زنم. عرق سردی روی تنم نشسته. کلید آباژور را زدم. نشستم. سرگیجه دارم. هنوز در حال و هوای غریب خواب هستم. باید آب بخورم. به آشپزخانه می روم. نگاهم روی سبد گلی که کارن آورده می ماند. گل ها را بو می کنم. نگاهم به میز عکس گوشه سالن می افتد. سعی می کنم به عکس نجوا فکر نکنم. راستی نوید برگشت؟ به اتاقم می روم. از پنجره اتاق به حیاط نگاه می کنم. ماشین نوید را که می بینم خیالم راحت می شود. یاد حرف کارن می افتم. "چرا نوید با شما زندگی می کنه؟" اگر نوید واقعاً بخواهد با ما زندگی نکند چه؟ باید بخوابم، اما هجوم افکار اجازه نمی دهد. مدام به خوابم فکر می کنم. نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار می شوم. کمی سر درد دارم. کاش می شد امروز نروم سر کار! بمانم در اتاقم. بخوابم. فکر کنم. اصلاً نقاشی بکشم، ساز بزنم. شعر بخوانم. خسته ام! اما عادت به تنبلی ندارم. جاوید رییس سخت گیری است.
بلند شدم. از سالن که رد می شوم سعی می کنم به میز عکس نگاه نکنم. یاد خواب دیشب می افتم. در آشپزخانه چشمم به نوید که می افتد خیالم از بودنش راحت می شود. انگار تاب این بار نوید را به سمت من آورده.
باز طبق معمول همیشه همراه جاوید به سمت شرکت می روم.
romangram.com | @romangram_com