#طنین_پارت_35


بلند شدم. با هم حرکت کردیم. قدم هایمان کنار هم بود. این شاید اولین هم گام بودن ما بود. به سایه هایمان که روی موزاییک های حیاط دراز به دراز کنار هم بودند نگاه کردم. وارد سالن شدیم. باز هم هجوم شرم! کارن اما انگار نه انگار! راحت رفت و سر جای قبلیش نشست. من هم رفتم سمت مادرم تا از حضور مادرانه اش آرام بگیرم. مادر لبخند زد. پدر کارن نظرش را پرسید.

-من با شرط نیکو مشکلی ندارم. نیکو حق داره راجع به آینده اش وسواس داشته باشه. تا هر وقت راجع به من مطمئن بشه صبر می کنم.

و به نوید نگاه کرد. سرد و خشک! مبارزه جویانه یا تلافی جویانه؟

حس گرم مهم بودن در همه وجودم پخش شد. تصمیم من برای کارن مهم بود و این برای دخترانه های من خوب بود.

مادرم آرام بود. پدرم لبخند شادی داشت. پدر و مادر او هم. جاوید رضایت داشت و نوید ...؟ نوید فقط ساکت بود. هیچ حسی نداشت. مثل همان وقت ها که انگار نیکویی برایش وجود نداشت. باز هم یاد نجوا افتاده بود؟ مهرناز، مادر همیشه مهربان کارن، اجازه خواست هدیه بدهد. گفت برای یادگاری. جاوید اما اجازه خواست فعلاً هیچ هدیه ای رد و بدل نشود. خواهش کرد این مسئله بین دو خانواده محرمانه باقی بماند.

چقدر همه چیز خوب پیش رفت. من چه قدر راحت بودم!

مهمان ها رفتند. جلسه خانوادگی تشکیل شد. همه راضی بودند. نوید ساکت بود. جاوید خیالش راحت بود. از من خواست تا سعی کنم کارن را خوب بشناسم. بابا اما، دلش می خواست زودتر تصمیم بگیرم. می گفت جاوید زیادی مته به خشخاش گذاشته و کارن جوان شایسته ای است. باز هم نوید ساکت بود. مگر قرار نبود کمکم کند کارن را بهتر بشناسم؟ برادری اش کجا رفته بود که هیچ اظهار نظری نمی کرد؟

بلند شد و به مامان گفت خاله سیمین اش برای شام دعوتش کرده و می خواهد برود.

بلند شدم و رفتم طرف میز عکس های گوشه سالن. به عکس نجوا خیره شدم. دختری که می توانست امروز از خواستگاری اش راضی باشد. می توانست راجع به خواستگارش فکر کند. حضور کسی را کنارم حس کردم. از بوی تلخ عطری که آمد فهمیدم نوید کنارم ایستاده. کی آمده بود؟

-نجوا دیگه نیست. فکر کردن بهش اذیتت می کنه. خودت رو درگیرش نکن!

romangram.com | @romangram_com