#طنین_پارت_30


نیکو؟! نگفت نیکو خانم یا حتی نیکو جان! دلم می خواهد از آن جواب های دندان شکنی که به کاوه می دهم به این پسر پرروی اتفاقاً خوش تیپ نثار کنم اما به جایش فقط خجالت می کشم. پدرم خواهش می کنمی می گوید. نگاهم را به او می دوزم. چرا به این قسمت قبلاً فکر نکرده بودم که اگر قرار باشد با هم حرف بزنیم کجا باید برویم؟! بابا انگار نگاه مستأصل مرا نمی فهمد. کارن بلند می شود. می خواهم بلند شوم. زانویم از شرمی دخترانه می لرزد. هنوز نمی دانم به کدام سمت باید حرکت کنم. کارن بدون این که منتظر من باشد به سمت درب ورودی سالن حرکت می کند. مقصدش حیاط است. نفسی به آسودگی می کشم. پاهایم انگار توان پیدا کرده اند. پشت سر کارن حرکت می کنم. مکث می کند. در را باز می کند. صبر می کند من به او برسم و اول من بروم. چه عجب این نکته را می داند! وارد حیاط شدیم. مستقیم به طرف تختی رفت که سال های سال، گوشه حیاط بود. چقدر خوب که از من چیزی نمی پرسد. لبه تخت می نشیند. با فاصله کنارش می نشینم. بوی عطرش بیشتر از هر چیزی جلب توجه می کند. بوی تلخی دارد، اما بوی عطر نوید نیست. بوی عطر نوید با همه تلخی اش آرامش می دهد. یاد حرفی می افتم که دیروز به او گفتم. بهت میاد. مثل خودته. تلخ! از دیروز تا امروز چقدر اتفاق متفاوت و چقدر حس متفاوت را تجربه کردم و چقدر در فاصله این یک روز عوض شدم.

-من همیشه این تخت گوشه حیاط شما رو دوست داشتم. همیشه یکی از حسرت های بچگیم این بود که ما هم توی حیاط خونمون یه تخت مثل این داشته باشیم. چه خوب شد که بعد از این همه سال هنوز نگهش داشتین.

راست می گفت. چه خوب بود که تخت را هنوز نگه داشتیم. همراه همیشگی لحظه های خوب و بد ما بود. یاد لحظه هایی افتادم که با مریم این جا می نشستیم و حرف می زدیم. یاد اوقاتی افتادم که از پنجره می دیدم جاوید کنار مریم نشسته و دست هایش دور کمر مریم حلقه شده و من آرزو می کردم روزی من هم روی این تخت، عاشقانه کنار مرد رویاهایم بنشینم. حالا این جا نشسته بودیم. من کنار مرد رویاهایم بودم؟ هرگز می توانم عاشقانه کنار این مرد بنشینم و گرمی دستانش را روی کمرم حس کنم؟ به اندام ورزیده اش نگاه می کنم. این آغوش هرگز می تواند پناه خستگی هایم باشد؟ این انگشتان کشیده آیا می تواند حس خوب نوازش شدن را در من زنده کند؟

به صورت خندانش لبخند زدم. به لبخندم خندید.

-یه چیز دیگه رو هم همیشه دوست داشتم.

آن قدر مکث کرد که مجبور شدم به چشمان روشنش نگاه کنم.

-چی؟

-چال روی صورتت، وقتی می خندی.

خنده ام گرفت. ناخودآگاه! غیر ارادی!

-همیشه بخند. خنده خیلی بهت میاد.

romangram.com | @romangram_com