#طنین_پارت_29


همزمان در اتاق جاوید باز شد. انگار از غول چراغ جادو چیزی خواسته بودم و در جا مهیا شده بود. کاش چیز دیگری می خواستم؟! یاد چشمان غمگین نوید می افتم. نه ...! چه چیزی مهم تر از خانواده. بهترین چیزی که می توانم بخواهم همان خانواده است. به آشپزخانه می روم. همه انگار آماده هستند. همان لحظه صدای زنگ آیفون تمام اضطراب دنیا را در جانم می نشاند. بالاخره آمدند. جاوید در را باز کرد. بابا و جاوید به استقبال مهمانان رفتند. نوید آمد کنار من ایستاد، برادرانه! حمایت گرانه!

یکی یکی وارد شدند. من افتاده بودم وسط دریا. دیگر مهم نبود شنا بلد هستم یا نه. هر طور شده باید این مسیر را بروم. کارن هم آمد با سبد گل بزرگی در دست. از همیشه شیک تر و خوش پوش تر. کت و شلوار دودی، پیراهن خاکستری تیره و کراواتی دو سه درجه روشن تر. واقعاً این مرد خوش چهره می تواند مرد آرزوهایم باشد؟ به همه سلام کرد. به من هم. به سمت من آمد و سبد گل را به سمتم گرفت. مغزم که به دستم فرمان حرکت داد چشمم دستی را دید که برای گرفتن سبد جلو آمد. دست نوید بود که سبد را از کارن گرفت و تشکر کرد. حواسش خیلی جمع بود. با تعارف پدرم همه به طرف مبل رفتند تا بنشینند، اما من باید چه کنم؟ بنشینم یا بروم آشپزخانه؟ مادرم دستم را گرفت و کنار خودش روی مبل نشاند. انگار می دانست امروز برای هر کار کوچکی چقدر به راهنما نیاز دارم.

کمی به صحبت های معمول گذشت. مامان بلند شد و اشاره کرد همراهش بروم. پشت سر مامان به آشپزخانه رفتم. قبل از این که مامان حرفی بزند نوید را دیدم که با اخم کمرنگی در درگاه آشپزخانه ایستاد.

-مامان! چای بریز خودم می برم. نمی خواد نیکو ببره.

مامان که باشه گفت احساس راحتی کردم.

مامان چای ریخت و نوید سینی به دست، از آشپزخانه خارج شد. من و مامان هم به طرف سالن رفتیم. نوید چای تعارف می کرد و جاوید شیرینی. چه خواستگاری خوبی! کسی کاری به من ندارد! پدر کارن مثل همیشه مودب و با وقار شروع به صحبت می کند. از خانواده ما تعریف می کند. از کارن می گوید که دیگر وقت ازدواجش شده است. از آرزویی برای سر و سامان گرفتن کارن دارد. از خوبی و خانومی من می گوید و مرا از پدرم خواستگاری می کند. با این که می دانستم چه صحبت هایی مطرح می شود اما باز از خجالت سرخ شدم. پدرم از لطف دکتر کیا تشکر کرد. جاوید از بابا اجازه گرفت و شروع به صحبت کرد. از زیاد شدن طلاق در جامعه گفت. از مشکلات ازدواج سنتی گفت. از روشنفکری خانواده کیا تعریف کرد و در نهایت پیشنهادش را داد. چند لحظه همه ساکت شدند انگار انتظار چنین پیشنهادی را نداشتند. در نهایت دکتر کیا، پدر کارن سکوت جمع را شکست.

-راستش رو بخواهید این نظر بسیار متینه ولی فکر می کنم خود کارن جان باید در این مورد نظر بدن.

-بله حتماً همین طوره. شاید ایشون برنامه خاصی برای ازدواجشون داشته باشن یا بخوان خیلی زود ازدواج کنن. به هر حال ایشون باید تصمیم بگیرن.

همه نگاه ها به سمت کارن چرخید اما نگاه من به نوید بود که با پوزخندی به کارن نگاه می کرد. سنگینی نگاه کارن را حس کردم. نگاهش کردم. با صدای گرمش گفت:

-میشه قبل از این که جواب بدم با نیکو صحبت کنم؟

romangram.com | @romangram_com