#طنین_پارت_28
و فکر کردم به اعصاب خرد شده زنی زیر بار زندگی روزمره، دعوایی با همسر. بیرون رفتن مرد از خانه با فکر آشفته، رانندگی بدون تمرکز و بعد ویران شدن خانواده نوید. چه کسی شهامت دارد نظریه آشوب را در زندگی اجتماعی رد کند؟ نوید نمونه ویران باقی مانده از آن همه اتفاق تصادفی بود. شاید اگر فقط یکی از آن اتفاق های عادی نمی افتاد امروز به جای کارن، منتظر نوید بودم برای خواستگاری یا شاید نوید تبدیل می شد به پسر لوس و ننر عموی ثروتمندم که حالم از او به هم می خورد.
به دختر سوار بر تاب نگاه می کنم. دستم روی چتری های پیشانی اش می لغزد. روی چشم هایش را نوازش می کنم. فکر می کنم به شیرین زبانی هایی که زیر خاک سرد مدفون شد. به بازیگوشی هایی که پایان نیافته به گورستان ختم شد. به چند زندگی ناتمام مانده در خاک.
-همیشه عصبانی بودم چرا تو باید زنده باشی و نجوا زیر خاک باشه. سر و صدای بازی تو منو یاد بازی های نجوا می انداخت. هر کاری می کردی به این فکر می کردم که نجوا هم حق داشت اون کار رو انجام بده. تو توی تصادف نبودی تقصیری هم نداشتی ولی من ناراحت تر از اون بودم که منطقی فکر کنم، اما الان دلم می خواد به جای نجوا برای تو برادری کنم. نیکو، من به اندازه بیست سال به این برادری کردن محتاجم.
باید این جو عوض شود. باید لبخند زد. هر چند به زور کشیدن عضله های صورت به سمت بالا باشد. او اعتراف کرد و من از این که برایم آرزوی مرگ کرد ناراحت نشدم. من هم باید اعتراف کنم. باید به همه خبیثانه هایم اعتراف کنم.
-من هم همیشه حسرت می خوردم چرا نجوا زنده نموند. بعضی وقت ها می گفتم اگه به جای نوید، نجوا زنده می موند الان من به جای این مجسمه ابولهول، یه خواهر خوشگل داشتم. نمی دونی چقدر همیشه دلم خواهر می خواست.
و خندیدم. گویی حرف زدن از مرگ و زندگی انسان ها به آسانی حرف زدن از آب و هواست.
خندید. بلند خندید. فقط صدای خنده او بود که می توانست این گونه فضای خانه را پر کند.
-راست میگی. هیچ وقت این جوری به قضیه فکر نکرده بودم.
کمی بی حساب شدیم. ناهار امروز در آرامش صرف شد بدون حتی یک پوزخند. با لبخند واقعی پدر و مادر و برادرهایم. این همه آرامش، کمی از دلهره دخترانه ام کم کرد. کمی آرام شدم. بعد از ناهار و جمع کردن میز به اتاقم رفتم. باید تا عصر چه کار کنم؟! صدای سه تار از آن سوی دیوار می آید. به سازهای مختلفی نگاه می کنم که روی دیوار اتاقم آویزان هستند. به شوری فکر می کنم که همیشه با شنیدن صدای سازهایش در جانم می نشست و باعث می شد از مرد پشت دیوار کینه ای نگیرم. به پسر بچه ای فکر می کنم که بیست سال است از مرگ خواهرش عصبانی است و دنبال مقصر می گردد. ذهن مضطربم را به صدای آرام سه تار می سپارم. به هر نتی که چقدر به جا و درست نواخته می شوند. من در این هیاهوی آرام نت و موسیقی کجا هستم؟ می خوابم. بعد از خوابی آرام چشم باز می کنم. باید کم کم آماده شوم. لحظه آمدن خواستگارها نزدیک می شود. کاش زودتر شب شود و من آن همه دلهره را پشت سر گذاشته باشم. راستی با چه رویی باید چای تعارف کنم؟ اگر مثل بعضی از این فانتزی های لوس، سینی چای از دستم رها شود چه؟ جلوی آیینه می ایستم. به نگاه مضطربم چشم می دوزم. بس کن نیکو. مگه دختر چهارده ساله ای که این همه خجالت می کشی؟ تو این همه درس نخواندی، این همه تلاش نکردی، این همه برای موفق بودن زحمت نکشیدی که حالا برای یک خواستگاری ساده این همه دستپاچه باشی. فکر می کنم اگر زهره یا کاوه یا حتی حسین مرا با آن همه اضطراب برای یک خواستگاری ساده ببینند که تازه قرار هم نیست به این زودی به ازدواج ختم شود دیگر برایم تره هم خرد نمی کنند. یاد عصبانیتم می افتم وقتی متوجه اشتباه فاحشی که کاوه موقع ستاپ سرور کرده بود شده بودم. یاد فریادی می افتم که بر سرش کشیدم. اخم می کنم. سعی می کنم به خراب کاری های زهره و کاوه فکر کنم و عصبانی شوم. کمی اعتماد به نفسم بیشتر می شود. یکی دو ساعت بعد همه چیز تمام می شود و من به این همه اضطرابم خواهم خندید. لباس که پوشیدم به دختر در آیینه خیره می شوم و از آن همه احساس متضاد در چشم هایش تعجب می کنم. صدای سه تار از آن سوی دیوار به گوش نمی رسد. از آن همه شلوغی و سر و صدای صبح خبری نیست. از اتاق بیرون می روم. بابا و نوید کنار هم نشسته اند و آرام حرف می زنند. لابد راجع به کار و تجارت! مرا که می بینند لبخند می زنند. بابا با اشتیاق و نوید با اطمینان. بابا آن قدر با شوق نگاهم می کند که انگار مرا در لباس عروس دیده. خجالت می کشم. صدای کار کردن مامان از آشپزخانه می آید. جاوید را نمی بینم. روی میز سالن میوه و شیرینی و قندان آماده شده. من چه دختر خانه ای هستم که در هیچ کدام از این کارها دخالت ندارم؟ چقدر خوب که مامان این همه دلهره مرا درک کرده و کاری به کارم ندارد.
-جاوید کجاست؟
romangram.com | @romangram_com