#طنین_پارت_27


در آغوشم می گیرد. روی موهایم را می بوسد.

-چیزی نمی شه مامانی. تا وقتی خودت نخوای هیچ اتفاقی نمیفته. تا زمانی که خودت نیای و اصرار نکنی که می خوای ازدواج کنی هیچ چی نمی شه. نگران نباش دخترکم.

لبخند می زنم. من چرا بلد نیستم کسی را این گونه آرام کنم؟ آرام شدم. مادر که لبخندم را می بیند لبخند می زند. چقدر لبخندش را دوست دارم.

-نهار آماده ست. برو بقیه رو صدا کن.

از آشپزخانه بیرون می آیم. نوید هنوز همان جا ایستاده است. گویا زمان برایش متوقف شده. واقعاً قهر بیست ساله نوید تمام شده؟ مگر جاوید نگفت اجازه دهم نوید برایم برادری کند؟ دلم می خواهد خواهرانه دلداریش دهم. می روم کنارش می ایستم ولی نمی دانم باید چه بگویم. حضورم را حس می کند. به من نگاه می کند. لبخند محزونی می زند. دلم برای اندوه نازدودنی چشم هایش می گیرد.

-دلت براشون تنگ شده؟

-نمی دونم. بیشتر از بودنشون، نبودنشون رو حس کردم. ده سال بودند و الان بیست ساله که نیستن. راستش این جا، بیشتر خونه منه تا خونه پدری خودم. مادر من ده سال برام مادری کرد و مادر تو بیست سال. پدر من ده سال برام پدری کرد و پدر تو بیست سال. کدومشون بیشتر حق پدر و مادری دارن؟ به نظرت بی انصافی نیست هنوز داغدار پدر و مادر خودم باشم و دلم براشون تنگ بشه؟

لحنش پر است از اندوه، پر از بغض کودکانه. بغض همان پسر ده ساله ترسیده ای که جاوید می گفت و گویا تازه می خواست بزرگ شود و دست از لجاجت کودکانه بردارد. نمی دانم چه بگویم. چگونه بگویم که این بی انصافی نیست. مگر کسی می تواند جای پدر و مادر را بگیرد. حالا هر چقدر هم خوب باشد. دلم می خواست به عکس آن پسر بچه شاد و سر زنده درون قاب نگاه کنم و ربطش دهم به مرد سی ساله غمگین کنارم. نگاهم به سمت قاب لغزید. قاب عکس سیاه! عکس دختری نشسته بر تابی بسته بر درخت! این عکس چهار نفره همیشگی نبود. این عکس که نوید این گونه با او خلوت کرده بود.

این عکس، عکس نجوا بود.

-همسن تو بود. اگه الان زنده بود ممکن بود همین روزها منتظر ازدواج اون باشیم.

romangram.com | @romangram_com