#طنین_پارت_26


-زندگی واقعی آدم ها گاهی با چیزی که ازشون می بینیم زمین تا آسمون فرق داره. مریم خیلی خوب بود. خیلی پاک بود ولی گاهی خوب بودن برای خوشبختی کافی نیست.

حرف های پسر همیشه دلسوز خانه برایم عجیب بود. گمان می کنم هر دو در آن لحظه به دختر ظریف و زیبایی می اندیشیدیم که به اندازه یک شبنم پاک و آرام بود. چشمان درشت و مژه های برگشته اش آدم را شیفته نگاهش می کرد. دختری که هرگز فکر نمی کنم برای خوشبخت کردن مردی چیزی کم داشته باشد. آن قدر آرام بود که هرگز نمی توانستم عصبانی شدنش را تصور کنم. فقط چند ماه از ازدواجشان گذشته بود که فهمیدیم مریم بیمار است و چند روز قبل از اولین سالگرد پوشیدن پیراهن سپید عروس، رخت کفن پوشید. چه کسی بیشتر از جاوید و مریم لیاقت خوشبختی داشتند؟ مریم برای من جای خواهر نداشته ام بود. جاوید حق داشت بعد از مریم به هیچ دختری فکر نکند.

نمی دانم چرا این روزها هر چیزی مرا از کارن و خواستگاری امروز دور می کند. باید به امروز فکر کنم. به همه اتفاق های امروز. حتی به لباسی که باید بپوشم. حتی تزیین میوه و شیرینی. راستی امروز باید چه بپوشم؟ روشن بپوشم یا تیره؟ سنگین بپوشم یا راحت؟ آخ مریم! کاش بودی و کمکم می کردی.

جاوید خودش پیاده شد و برای خرید میوه و شیرینی رفت. من ماندم و دلهره ای که از دیروز فراموشش کرده بودم. سعی کردم کارن را به یادم بیاورم. صورت زیبایی داشت. به قد بلندی جاوید و نوید نبود اما باز هم قد بلند محسوب می شد. به نظر کمی مغرور بود. شاید فقط کم حرف بود. راستی مغرور بودن مرد خوب است یا بد؟ فکر کنم خوب باشد. نوید که همیشه در مقابل من مغرور بود، خوب بود. جاوید هم که متواضع بود، خوب بود. کاش کارن مثل بابا باشد.

در راه برگشت هر دو سکوت کردیم. فرصت دارم به نوید فکر کنم. به کارن فکر کنم. به پدری که دلم می خواهد همسرم شبیه او باشد. همان قدر مهربان. جاوید هم لابد به مریم فکر می کند. باید به مریم فکر کند! اصلاً چه کسی بیشتر از مریم مستحق همه فضای ذهن و قلب جاوید است؟ حتی اگر دیگر زنده نباشد. همان طور که فقط مادرم لیاقت دارد مالک همه ذهن پدرم باشد. راستی لایق ذهن من کیست؟ چه کسی لایق قلب نوید است؟

دلم برای خود تحقیر نشده ام تنگ شده بود. برای نیکویی که کسی به خاطر زن بودن تحقیرش نکرده بود و دلم برای جامعه ای می سوخت که هنوز زن را به خاطر زن بودنش تحقیر می کرد. راستی نوید مرا برای چه تحقیر می کرد؟ سرم را تکان می دهم. باید همه حواسم را جمع کنم تا بی خود هرز نرود. امروز را فقط باید به آینده ام فکر کنم.

به خانه رسیدیم. بابا هنوز دارد اعتراض می کند. نوید هنوز گوش به امر مامان دارد. مامان هنوز به فکر مراسم خواستگاری عصر است. زندگی در خانه جور دیگری جریان دارد. رو به سوی آینده. به اتاقم می روم. باید از مامان برای لباسم نظر بخواهم. مامان بلوز و شلوار فیروزه ای را انتخاب می کند. نه جلف است نه تیره. سفارش می کند چون همیشه آرایش ملایمی داشته باشم. سفارش می کند موهایم را مثل همیشه ساده پشت سرم ببندم. همه چیز انگار باید خنثی باشد. هیچ چیزی نباید رنگ اشتیاق داشته باشد و هیچ چیز نباید رنگ انکار داشته باشد. باید آماده شوم. دوش می گیرم. لباس هایم روی تخت مرتب شده است. تا عصر و زمان آمدن آن ها چند ساعتی زمان هست. خانه ساکت است. گویا کار نظافت خانه تمام شده. دلهره دارم. لحظه به لحظه بیشتر. باید آرام باشم. باید آرام شوم. منبع آرامش من احتمالاً حالا در آشپزخانه مشغول است. چون همیشه، در اتاق را آرام باز می کنم. به سمت آشپزخانه می روم. نوید گوشه سالن کنار میز عکس ایستاده و با خودش خلوت کرده. خیلی از اوقات کنار آن میز عکس می ایستد و قاب نقره ای رنگی را در دست می گیرد که او را در کنار بقیه اعضای خانواده اش نشان می دهد. باید تنهایش بگذارم. مامان مشغول آماده کردن میز نهار است. خسته نباشید می گویم. بر می گردد و نگاهم می کند. یک لحظه می ایستد و تماشایم می کند. نگاه در نگاه مضطربم می دوزد. مادر است. همه دلهره های مرا نگفته از چشمانم می خواند. لبخند می زند.

-نگرانی مامانی؟

بله. نگرانم. همیشه وقت دلداری دادن، به ما، مامانی می گوید. خوب می داند هر چقدر هم که بزرگ شویم دلشوره که می گیریم با مامانی گفتنش چقدر آرام می شویم.

-خیلی! مامان؟ چی کار باید بکنم؟ حالا چی میشه؟

romangram.com | @romangram_com