#طنین_پارت_22


تازه متوجه شدم دست هایش را چگونه به فرمان ماشین می فشارد. چهره اش پر از اخم بود.

-چرا وقتی اومدی خونه نگفتی به من زنگ زده بودی و من نیومدم دنبالت؟ چرا اجازه دادی عمو به خاطر این که به من زنگ نزدی دعوات کنه؟

-چه فایده داشت؟ وقتی رسیدم خونه تازه معنی امنیت رو فهمیده بودم. دلم نمی خواست خونه آشوب بشه. دلم می خواست بابا همین طور دلش خوش باشه که دخترش دو تا برادر داره که ازش حمایت می کنن.

-معذرت می خوام. هر چند خیلی دیره.

صدایش بغض داشت و من این را نمی خواستم. لبخند زدم. عذرخواهی او نیاز به پاسخ نداشت. نوید حالا واقعی بود. دلسوزی و حمایتش هم واقعی بود.

وقتی با هم وارد خانه شدیم نگاه مادرم برق شادی پیدا کرد ولی من خیلی خسته بودم. نیاز به استراحت داشتم. امروز به اندازه چند سال فکر کرده بودم. هزاران بار ذهنم بین کارن و نوید رفته بود و برگشته بود. نمی توانستم بنشینم و منتظر بابا و جاوید و حرف هایی که شاید در مورد خواستگاری فردا شب گفته می شد بمانم. شب بخیر که گفتم نوید مهربانانه گفت:

-برو و راحت بخواب. من و جاوید حواسمون به همه چیز هست. تو فقط برای فردا آماده باش.

روی تختم که دراز کشیدم صدای پیام گوشی ام را شنیدم. نوید بود که نوشته بود:

-خواب هایت آرام و پر ستاره. خوش باش.

لبخند زدم. باید می خوابیدم تا ذهنم توان پیدا می کرد آن همه اتفاق عجیب را پردازش کند. خوابی بدون کابوس تنهایی که بدانم آن سوی دیوار اتاقم مردی هست که بودن و نبودن من برایش مهم است.

romangram.com | @romangram_com