#طنین_پارت_21
و نگاه منتظرم را به او می دوزم تا جواب دهد. می خواهم بشناسمش.
آهی کشید. نگاهش پر کشید به گوشه ای خالی از سالن. چیزی بگو. خواهش می کنم ذهنم را باز کن. باید بفهمم چه تقصیری داشتم.
-الان باید به کارن و شناختنش فکر کنی. برای شخم زدن گذشته ها زمان هست. مطمئن باش یه روز برات دلیل رفتارم رو میگم اما الان وقتش نیست. من رو به عنوان برادرت قبول کن. گذشته رو فراموش کن.
دستش را دراز کرد و دستم را از روی میز گرفت.
-قول میدم از همه تجربه م توی شناخت مردها استفاده کنم و در شناخت کارن بهت کمک کنم. باشه؟
نگاهش رنگی از آسودگی داشت. آسوده از تردیدهای عظیم. اما من جواب هیچ سوالی را نگرفته بودم. هنوز هیچ یک از کابوس هایم تمام نشده بود. اما چه فرق می کند. گذشته من با همه شادی ها و تلخی هایش دیگر گذشت. نمی توانم بگویم کودکی کاملاً تلخی داشتم. بگذار این آسودگی در نگاه نوید باقی بماند. مهم نیست من چقدر ناآرام باشم.
بعد از تمام شدن شامی که نمی دانم در آرامش صرف شد یا در اضطراب به طرف خانه راه افتادیم. جاوید دو بار تماس گرفته بود. می خواست مطمئن شود اوضاع مرتب است و من هر بار نمی دانستم در حالی که خودم هم نمی دانم اوضاع چگونه است از چه راهی باید او را مطمئن کنم. باز به همان منطقه تصادف رسیدیم. دیگر اثری از دختر ترسیده نبود. انگار هرگز این خیابان ها، نگاه های وحشتزده دخترک را تجربه نکرده بودند. با چشم به دنبال همان دختر می گشتم. دلم می خواست باز هم همان دختر ناآرام را ببینم. گوشه ای از دلم آرزو می کرد برادری در کنار دختر ببینم که چتر حمایتش را روی سر دختر گرفته و همه ترس های او را فراری داده.
-خیلی ترسیده بودی؟
هر دو می دانستیم آن سوال بی مقدمه راجع به چیست.
-ساعت هشت شب دی ماه توی یه منطقه پایین شهر تصادف کرده بودم. هر کسی که از راه می رسید متلکی بارم می کرد. یکی می گفت برو خونه کهنه بچه بشور، تو رو چه به رانندگی. یکی می گفت فقط به درد یه کار می خوری. پشت ماشین می شینی که چی بشه. صدای بلند خنده اون مرد که می گفت اومدم دنبال فاحشگی هنوز توی گوشم هست. پدر و برادرم تلفنشون رو جواب نمی دادن. ترسیده بودم. افسر هنوز نیومده بود کروکی بکشه. به برادر دیگم زنگ می زنم ولی میگه به من چه؟ بی پناه توی اون سرما ایستاده بودم و نمی دونستم باید چی کار کنم. نباید می ترسیدم؟
romangram.com | @romangram_com