#طنین_پارت_169
تقصیر حقی نیست. از هیچ کدام از اتفاق ها خبر ندارد. انگار عصبانیت شایسته بیشتر می شود. به حمیدی و بعد هم به حقی نگاه می کند. پوزخند صداداری می زند.
-مثل این که دیرتر از همه، بچه های این اداره از قطع شدن اینترنت خبردار میشن!
دوباره رو می کند به حمیدی.
-مهندس! حتی اگر تقصیر شما نباشه حداقل کاری که می تونید بکنید اینه که اطلاع رسانی کنید یا به تلفن های اتاق تون جواب بدید. نمی دونید وقتی اینترنت قطع می شه همه به این جا زنگ می زنن؟ وقتی کسی به تلفن جواب نده، وقتی صدای خنده هاتون کل طبقه رو پر می کنه نمی فهمین پشت سرتون چی میگن؟ حق ندارن؟ آخه این چه دیدیه که از خودتون ارائه میدین؟
و عصبی شروع می کند به قدم زدن.
-هزار نفر به من زنگ زدند. از رییس خود سازمان گرفته تا معاون ها و رییس ادارات. من هم هیچ جوابی ندارم به هیچ کس بدم. مهندس شما بزرگ تر این هایی. از همه با سابقه تری، شما دیگه چرا؟ به جای این که به این ها راه و چاه کار رو یاد بدی میشی سردسته شون؟
حقی متعجب به همه نگاه می کند.
-چی شده؟ خب یه اینترنت قطع شده. مگه چی شده حالا؟
از این همه بی خیالی اش، من به جای شایسته کلافه می شوم. شایسته به طرف در می رود در را باز می کند و بیرون می رود و در را به شدت به هم می کوبد. در که بسته شد حمیدی زیر لب روانی ای نثارش می کند و خیال راحت خود را با این وصله ای که به شایسته چسبانده راحت تر می کند. حمیدی راست می گفت. من هم فکر نمی کنم شایسته بتواند کاری از پیش ببرد. نه به خاطر این که سازمان پول ندارد، به خاطر این که سازمان سرمایه نیروی انسانی متعهد کم دارد. به شدت کم دارد!
تمام روز به کنایه شایسته فکر می کنم."دلم خوشه کبوتر حرمم؟" معنی حرفش چه بود؟ من کار خاصی در آن شرایط نمی توانستم انجام دهم. هنوز هیچ کاری به من سپرده نشده بود. چه می توانستم بکنم وقتی تازه وارد جمع بودم؟ هر چند به شایسته حق می دهم عصبانی باشد، اما هنوز خودم را بی تقصیر می دانم. شایسته با آن غرور و ژست همیشگی اش، با آن اخم که لحظه ای پیشانی اش را رها نمی کند لحظه ای از جلوی چشمم کنار نمی رود. خسته هستم. کنار مامان می نشینم و سعی می کنم کمی شعر بخوانم. صدای در حیاط می آید و بعد صدای ماشین. احتمالاً صدای ماشین جاوید است. کمی بعد جاوید وارد می شود. قبل از این که خودش وارد شود بوی عطرش همه خانه را پر می کند. انگار با عطر دوش گرفته. لبخند همیشگی را بر لب دارد اما نگاهش درخشان شده. چند روزی است حس می کنم اندوه چشمانش کمی کمرنگ تر شده. من و مامان را که می بیند لبخند می زند.
romangram.com | @romangram_com