#طنین_پارت_163


عماد چشمی می گوید و به طرف در اتاق می رود.

-آقای مهندس عماد! بعد از این که هماهنگ کردید خودتون تشریف بیارید این جا!

عماد باز هم چشم می گوید و از اتاق خارج می شود و در را پشت سرش می بندد! با این که خودم از بی نظمی بدم می آید ولی باز دلم برای سلوک می سوزد. بیشتر از همه دلم برای عماد می سوزد که هر روز باید شایسته را تحمل کند. اتاق در سکوت فرو رفته. نمی دانم این سکوت آزار دهنده تا کی ادامه خواهد داشت. زیر چشمی به شایسته نگاه می کنم که هنوز اخم هایش در هم فرو رفته است. چهره اش مردانه و جدی است. پوست گندمی دارد و موهای شقیقه اش کمی سفید شده است و بسیار شیک و مرتب لباس پوشیده. چیزی که در این سازمان کمتر دیدم! حسین با همه جدی بودن و منضبط بودنش همیشه مودب بود. یاد حسین که می افتم دلم برای شرکت و اتاقم تنگ می شود. برای همه آن خاطرات خوب. برای زهره و مهرداد و کاوه و رها و حتی مانی. دلم برای میز ریاست جاوید هم تنگ شده است. دلم برای همه آن کار پر استرس تنگ می شود. صدای چند ضربه به در مرا از دنیای خودم بیرون می آورد. نگاهم به سمت در کشیده می شود که عماد وارد می شود. شایسته به من و عماد اشاره می کند پشت میز جلسه بنشینیم! خودش هم بلند می شود و می آید پشت میز جلسات کوچک اتاقش! کمی سکوت می کند و به هر دو نفر ما نگاه می کند. بعد نگاهش را به من می دوزد.

-خانوم مهندس! تا چند دقیقه دیگه با همکارهای این جا آشنا میشین ولی قبلش می خوام یه چند تا نکته رو براتون واضح و روشن بگم. یکی این که این جا برای من نظم از همه چیز مهم تره. اگه قراره نیاین از قبل به مسئول واحد شبکه یا مهندس عماد خبر بدید. ضمنأ این جا باند بازی زیاده. دلم نمی خواد شما خودتون رو درگیر این مسائل بکنید. ما این جا هدفمون سالم کار کردنه! آقای مهندس عماد معاون من هستن و احترامشون برای همه کارکنان این جا واجبه. دلم می خواد بدون حاشیه کار کنید. اگر مشکلی در کار یا با همکارها پیدا کردید لطفاً اول به مهندس عماد بگید و اگر مشکل حل نشد با من مطرح کنید.

از این لحن حرف زدنش خوشم نمی آید. هر چند به عنوان مدیر حق دارد با کارمند تازه واردش اتمام حجت کند. مثل وقتی که اگر کسی به گروهم وارد می شد به او مشابه همین حرف ها را می زدم ولی به نظرم شایسته باید بداند با چه کسی طرف حساب است. دلم می خواهد جواب دندان شکنی به او بدهم. به او که با وجود رییس بودنش دانش فنی بسیار کمتری از من دارد اما فعلاً از شرایط هیچ نمی دانم. بهتر است سکوت کنم و اجازه دهم حس ریاستش را تخلیه کند. بعد از چند دقیقه دو مرد وارد می شوند. یک مرد همان مردی بود که در سالن مرا برانداز کرده بود. عماد از جا بلند می شود و با آن دو مرد دست می دهد. شایسته همان طور نشسته با آن ها دست می دهد. عماد به من نگاه می کند و به مردی که صبح دیده بودم اشاره می کند.

-ایشون آقای مهندس حمیدی هستن مسئول شبکه و ایشون هم مهندس حقی همکار شبکه. ایشون هم خانوم مهندس رادمنش هستن.

با دو مرد جوانی که قرار است همکارم شوند سلام و احوالپرسی می کنم. همه دور میز می نشینیم. بعد از چند دقیقه که شایسته خیلی خلاصه از شرح وظایف واحد شبکه گفت جلسه تمام شد. همه از جا بلند شدیم. حمیدی و حقی ایستادند تا من اول از اتاق خارج شوم. بعد از خروج از اتاق شایسته به سلوک نگاه کردم که همچنان غمگین بود. حقی که پشت سرمان در اتاق شایسته را بست حمیدی به طرف سلوک رفت.

-چیزی شده خانوم سلوک؟

سلوک قیافه مظلومی به خودش گرفت.

-امروز دیر اومدم این آیه عذاب از قضا امروز زود اومد.

romangram.com | @romangram_com