#طنین_پارت_151


می خندم. راست می گفت! کمتر پیش می آمد خودم به او زنگ بزنم.

-تو اصلاً فرصت نمی دی بهت زنگ بزنم. مدام داری زنگ می زنی!

صدای خنده اش در گوشی می پیچد. کمی هم حرف می زند و قطع می کند. به اداره می روم. مستقیم به اتاق آقای صالحی می روم. منشی اش پشت میز نشسته. خوشبختانه آقای صالحی در اتاقش هست و جلسه ای هم ندارد. وارد می شوم. باز هم این مرد مودب با پنجاه سال سن که می تواند جای پدرم باشد از جا بلند می شود. یاد برخورد شایسته می افتم. پسرک از خود راضی! حتی جواب سلامم را درست نداد چه برسد به این که بخواهد از جا بلند شود! سلام می کنم. آقای صالحی با لبخند جواب سلامم را می دهد و با دست به صندلی مقابلش اشاره می کند که بنشینم. می نشینم. آقای صالحی هم رو به روی من می نشیند. همچنان لبخند بر لب دارد!

-خانوم مهندس! رفتید طرحاتون رو ارائه بدید خودتون رفتنی شدید؟

لبخند می زنم!

-راستش فقط طرح اصلاح شبکه رو مطرح کردم که آقای شایسته پیشنهاد دادن من برم اون جا! شما چطور قبول کردید؟

-راستش من معمولاً با انتقالی های این جوری موافقت نمی کنم. مگر این که کسی مشکل شخصی داشته باشه و با انتقالی بخواد مشکلش رو حل کنه ولی وقتی با آقای شایسته صحبت کردم چیزی گفت که دیدم اگر موافقت نکنم در حق شما بی انصافی کردم!

تعجب کردم! شایسته چطور توانسته بود این مرد را راضی کند؟

-چی گفتن؟

-گفت خانوم مهندس جا برای پیشرفت دارن. با موندن در یک مرکز کوچیک فسیل می شن. گفت شما اون جا می تونین پیشرفت کنین. من هم کاملاً با ایشون موافقم. شما خیلی انگیزه دارید! حیفه تو یه مرکز کوچیک انگیزه هاتون رو از دست بدید. عمر ریاست من محدوده. شاید فردا دیگه این جا نباشم ولی شما باید سی سال کار کنید و بهتره جایی کار کنید که حیطه کاریتون وسیع تر باشه و از نظر کاری راضیتون کنه! هر چند کار کردن تو سازمان مرکزی سختی های خاص خودش رو داره. خب حالا اومدین درخواست انتقالی بدین؟

romangram.com | @romangram_com