#طنین_پارت_132


هنوز جمله اش را تمام نکرده بود که آقای منتظر با قیافه فاتحانه ای وارد می شود.

-خانوم مهندس فعلاً اتاق ما می مونند تا یه اتاق براشون در نظر گرفته بشه.

از تعجب دهانم باز مانده. من کجای این اتاق بنشینم و کار کنم؟ این اتاق که جای میز دیگری را ندارد. من باید موقع کارم تمرکز کنم. بقیه هم مثل من متعجب هستند. آقای منتظر به من نگاه می کند.

-خانوم مهندس. ما هر سال وقت حکم زدن که میشه خیلی سرمون شلوغ میشه. بچه ها به تنهایی نمی رسند. ما خیلی به یه نیروی مهندس کامپیوتر نیاز داریم.

منظورش از کمک مهندس کامپیوتر برای حکم زدن چیست؟ رو به او می کنم و سعی می کنم محکم باشم.

-مهندس کامپیوتر موقع حکم زدن چه کمکی می تونه بکنه؟

-خب شما دستتون روون تره. سریع تر تایپ می کنید!

شوک اولیه آماده نبودن اتاق و میز کار و کامپیوتر کم بود که تایپیست شدن هم به آن اضافه شده بود؟ این آدم به چه حقی مرا یک تایپیست می داند؟ جاوید چقدر خوش خیال بود که فکر می کرد باید ویندوز عوض کنم؟ یک لحظه به رها حسادت کردم. به این که وقتی به شرکت آمد همه چیز آماده بود. حتی کاغذ و خودکار روی میزش هم آماده بود. دلم به همین زودی برای رها تنگ شده. در دو سه هفته گذشته که نیروهای جدید به شرکت آمده بودند و من بیشتر زمانم صرف انتقال اطلاعات و مستندات به رها و مانی کرده بودم به رها عادت کرده بودم. اراده و پشتکارش را دوست داشتم. به راحتی با هم دوست شده بودیم. در مدتی که من در شرکت بودم مانی به طور موقت به اتاق حسین منتقل شده بود تا بعد از رفتن کامل من به اتاق من بیاید و من و رها هر وقت فرصت می کردیم به جدیت و غرور مانی می خندیدیم. رها عادت داشت هر کسی را به یک شخصیت کارتونی شبیه کند. به جاوید می گفت بابا لنگ دراز. به حسین برای این که معاون جاوید بود می گفت میتی کومون. هنوز اسمی برای مانی پیدا نکرده بود و چقدر این روزها با هم برای پیدا کردن اسمی برای مانی فکر کرده بودیم. بیکار روی صندلی نشسته بودم و به در و دیوار زل می زدم. کاش لپ تاپم را با خودم آورده بودم. رو کردم به مهندس احمدی.

-ببخشید آقای مهندس این جا وضعیت اینترنت چطوره؟ اینترنت دارید؟

مهندس احمدی پوزخندی می زند.

romangram.com | @romangram_com