#طنین_پارت_128
-همسایه بودیم. منو دیده بود. خوشش اومده بود بعد هم مامانش رو فرستاده بود خواستگاری! به همین راحتی.
- از ازدواجت راضی هستی؟
مامان خیره می شود به نقطه ای پشت سرم. انگار مرا نمی بیند. انتظار دارم بگوید خیلی. من هرگز بین پدر و مادرم اختلافی ندیده ام. این مکث مادرم کلافه ام می کند اما بالاخره لب به حرف باز می کند.
-نیکو جان! هیچ دو نفری عین هم نمی شن. هیچ کس هم کاملاً شبیه چیزی نمی شه که ما می خوایم. همیشه یه فرقی هست. پدرت مرد خوبیه. به خانواده وفاداره. اهل خلاف هم نیست اما اگر بخوام بگم کاملاً مردیه که یه روزی آرزو داشتم یا الان به نظرم کاملاً ایده آله درست نیست. مرد کامل وجود نداره همون طور که زن کامل وجود نداره. انتخاب درست یه چیزه، حفظ یه زندگی یه چیز دیگه. اگه صبر و گذشت و محبت توی زندگی وجود نداشته باشه با بهترین مرد دنیا هم نمی تونی زندگی کنی. نیکو جان زندگی با قصه فرق داره. وقتی وارد زندگی میشی اون قدر مسئله و مشکل هست که حرف های عاشقانه یادت بره. اون وقته که دلت می خواد شوهرت مرد باشه. قوی باشه. بتونی بهش تکیه کنی.
به من نگاه می کند. لبخند می زند.
-می دونم هنوز دو به شکی. می دونم در مورد کارن مطمئن نیستی ولی فکر نکن کارن آخرین مردیه که وارد زندگیت شده. علاقه بعد از ازدواج هم پیدا میشه. شاید عشق آتشین نباشه اما اون قدر علاقه زیاد می شه که اگه نبینیش دلت تنگ میشه. بعضی ها اسمش رو می ذارن عادت، نمی دونم ولی هرچی هست می تونه سنگ بنای زندگی باشه.
تقریباً نهارم را تمام کرده ام. خیلی وقت است با مادرم این طور راحت حرف نزدم. یعنی کارن اگر مرد خوبی باشد برای تشکیل زندگی کافی است؟ من هم می توانم روزی دلم برای کارن تنگ شود؟ مامان حرف می زند و من بند کرده ام با چنگال دستم روی سفره رومیزی خط انداختن. مامان حرف می زند و من یک عمر زندگی مشترک را تصور می کنم. انگار مامان هم بعد از مدت ها هم صحبتی پیدا کرده. ادامه می دهد:
-اوایل ازدواجم همش با خودم می گفتم کاش یه ازدواج عاشقانه داشتم. کاش پدرت رفتار عاشقانه ای داشت. پدرت همیشه بهم محبت می کرد. احترام می ذاشت ولی من یه چیزی بیشتر می خواستم. دلم نوازش های عاشقانه ای که توی کتاب ها می خوندم می خواست. گاهی بهش ایراد می گرفتم. بد قلقی می کردم ولی به مرور عادت کردم که اون هرچند حرف های عاشقانه بلد نیست ولی توی خونه از بی احترامی هم خبری نیست. به مرور دیدم محبتش رو با عمل نشون میده. هر چند هیچ وقت تولد من یادش نبود یا بلد نبود جشن سالگرد ازدواج بگیره ولی توی هر مشکلی پشت و پناهم بود. مثل یه کوه پشت خانواده اش ایستاد. از درس خوندن من حمایت کرد. از کار کردن من حمایت کرد. هدف های من براش عزیز بود. اینا امتیازهای مثبتی بود که جای عاشقانه ها رو پر کرد. اصلاً اگه از من می پرسی از هر حرف عاشقانه ای عاشقانه تر بود. بعد از چهل سال زندگی، طاقت یک روز ندیدنش رو ندارم. هدف های اون برام عزیزه. وقتی شما سه تا رو می بینم می بینم تلاش های چهل ساله ما دو نفر به بار نشست. شما سه نفر، هدف هاتون و موفقیت هاتون، هدف های مشترک من و پدرت بود. حاصل کلی گذشت. نتیجه کلی صبوری و بردباری و از خودگذشتگی. ولی بعد از همه اینا بهت میگم به دلت نگاه کن. اگه با خودت صادق باشی، دلت می تونه خیلی حرف ها بهت بزنه.
نمی دانم من چقدر با خودم صادقم. چقدر خودم را می شناسم. آن قدر با خودم صادق نبودم که بفهمم احساسم به نوید چیست که بفهمم مرد پشت دیوار سایه اش روی همه مردهای دنیا افتاده. همچنان با چنگال روی سفره می کشم. خط های فرضی. ستاره! دایره! مثلث! بعد تند تند همه را خط می زنم. به فرداها فکر می کنم، به کارن! مردی که به نظرم بد نیست. برعکس پدرم، عاشقانه هم بلد است. گل خریدن بلد است. کارن، مردی که گاهی دلم برایش می سوزد. گاهی دلم برایش تنگ می شود. برعکس قبل، از توجه کردنش خوشم می آید. باید زودتر تکلیف این زندگی و این احساس را روشن کنم. می ترسم مبادا باز وسوسه مرد پشت دیوار سراغم بیاید. می ترسم وسوسه عشق، برادرم را از من بگیرد. هنوز هم من آن نگاه را برای همیشه می خواهم. نگاهی بدون غریزه، خالص، ناب، برادر! و دلم نمی خواهد هرگز نوید را جور دیگری تصور کنم. هرگز دلم نمی خواهد نقش نوید همرنگ نیازهای هورمون هایم شود. نه! من نوید را نمی خواهم از دست بدهم. نمی خواهم خالص بودنش را از دست بدهم. باید زودتر تکلیف کارن را روشن کنم. مامان خودش گفت هیچ مردی ایده آل نیست. خودش گفت بهترین مرد هم اگر باشد اگر گذشت نباشد زندگی نمی شود. کارن اگر هم ایده آلم نباشد فاصله اش را می شود با گذشت پر کرد. کارن چقدر با ایده آل های من فاصله دارد؟ از این همه تردید خسته شدم. باید برای رهایی از ترس آب، به دریا بزنم. همه تغییرات مهم زندگی با هم به سراغم می آید. تغییرات شغلی، انتخاب همسر! باز هم مثل همه اوقاتی که نگرانی هایم را به موسیقی می سپردم به سراغ دیوار موسیقی اتاقم می روم. دلم سنتور می خواهد؛ ساز مورد علاقه ام. خودم را، گذشته و حال و آینده ام را بین همان چند سیم فلزی گم می کنم. روحم را آرام می کنم.
شب سر میز شام سر بلند می کنم. به نوید نگاه می کنم. متوجه نگاهم می شود. به من نگاه می کند. ته چشمانش دنبال چیزی می گردم که کارن را از من دور کند. هیچ چیزی در چشمانش شبیه نگاه کارن نیست. نگاهش همچنان برادرانه است. همچنان بدون غریزه است. خیالم راحت می شود. به خودم قول می دهم این آخرین باری باشد که به برادرانه های نگاهش شک می کنم.
romangram.com | @romangram_com