#طنین_پارت_127
-نیکو دلم برات تنگ میشه. وقتی رفتی فراموشم نکن. بهمون سر بزن.
با تعجب نگاهش می کنم. دل مهرداد برایم تنگ می شود؟ این ابراز احساسات را باید به حساب چه چیزی بگذارم؟ سری تکان می دهم و مشغول کارم می شوم. دلم از همین الان برای سکوت این جا تنگ می شود. چه قدر خوب که جاوید مانی را هم استخدام کرد. حیف بود نیرویی با آن رزومه عالی از دست برود. پشت میز من چه کسی خواهد نشست؟ مانی یا رها؟ یک میز دیگر هم به اتاق اضافه می کنند. دستور خرید کامپیوتر و لپ تاپ را هم برای نیروهای جدید می دهند. کاش امروز می توانستم خانه بمانم و برای مصاحبه فردا آماده شوم. کاوه به اتاقم می آید. سوالی راجع به پروژه دارد. نگاهش به نظرم با روزهای قبل فرق دارد. حس می کنم نگاهش وزن دارد. مثل نگاه امروز مهرداد. چرا همه نگاه ها به من عوض شده؟ نگاه ها به من عوض شده یا من عوض شدم؟ شاید این من هستم که تازه از امروز دارم به دنیا با چشمانی باز نگاه می کنم. چه کسی خودش را از هر رابطه احساسی منع کرده بود؟ نوید یا من؟ انگار من در ناخودآگاهم خود را از هر مردی منع کرده بودم. هیچ مردی را نمی دیدم. انگار سایه پشت دیوار اتاقم روی همه زندگی ام افتاده بود. روی نگاهم به انسان ها، به مردها. تا حالا به کاوه همان طور نگاه کرده بودم که به زهره. انگار ناخودآگاهم که حاضر بود همه کار بکند تا دیده شود، چشمش را به روی دنیا بسته بود. حالا انگار وزن یک زنجیر سنگین از روی روحم کم شد. دیگر نمی توانم با همان نگاه سابق به مهرداد یا کاوه نگاه کنم. در نگاهم خواه ناخواه ردی از شرم وجود دارد. انگار تازه متوجه تفاوت جنسیت آدم های دور و برم می شوم. صدای زنگ گوشی موبایلم بلند می شود. یک پیام عاشقانه از کارن. این بار انگار این پیام برایم مفهوم دیگری دارد. می توانم به پیام و مضمونش فکر کنم. انگار تازه دریچه های دلم به روی نور باز شده. منشی جاوید زنگ می زند و می گوید تا نیم ساعت دیگر همه همکاران در اتاق جلسات حاضر باشند. قرار است جلسه ای برگزار شود. به مهرداد هم اطلاع می دهم. با هم از اتاق خارج می شویم. به صدای دو جفت کفشی که در سالن می پیچد گوش می کنم. شاید برای اولین بار است که تنها راهی سالن جلسات نمی شوم. از این فکر خنده ام می گیرد. یاد مرضیه دختر دایی ام می افتم. ترم اول و دوم دانشگاه هر سایه رهگذری را یک عاشق دلخسته برای خودش تصور می کرد و برایم ماجراها از این عشق های خیالی تعریف می کرد. انگار من تازه هجده ساله شدم. انگار تازه وارد محیط تازه ای شدم و چشمم به مردهای اطرافم افتاد. انگار من هم از هر جمله ای یا نگاهی می خواهم داستانی عاشقانه و عاشقی دل خسته بسازم. وارد سالن می شویم. نگاه ها به سمتمان می چرخد و من دلم می خواهد تک تک نگاه ها را آنالیز کنم و از هر کدام یک مثنوی بسازم. انگار تشنه ای هستم که به چشمه ای پاکیزه رسیده. نمی دانم شاید تشنه ای که به گندابی رسیده و فقط می خواهد عطشش را برطرف کند. با اشاره جاوید به سمتش می روم و روی صندلی نزدیکش می نشینم. جاوید از شرایط جدید شرکت می گوید. مناقصه ای که برنده شد و نیروهایی که قرار است اضافه شوند و البته از رفتن من. بعد هم به عنوان رییس شرکت از تلاش هایم تشکر می کند و برایم آرزوی موفقیت می کند. حسین و بقیه هم برایم آرزوی موفقیت می کنند. حسین هنوز از رفتنم ناراضی است. دلم می گیرد. هرگز از خداحافظی خوشم نمی آمد. به نظرم همیشه خداحافظی بوی مرگ می دهد. مرگ خاطرات. مرگ حوادث. من هم از همکاری بقیه تشکر می کنم. دلم نمی خواهد جلسه شبیه فیلم هندی با اشک و آه ختم شود. فکر نمی کردم امروز روز آخر کاری ام باشد. به فردا و روزهای آینده فکر می کنم. تا شروع کارم در سازمان شاید یکی دوهفته ای بیکار باشم. انگار جاوید فکرم را می خواند. جمله اش را این طور ادامه می دهد که حداقل تا یک ماه دیگر باید به شرکت بیایم تا اطلاعات و مستندات طرح ها را به نیروهای جدید منتقل کنم. جلسه تمام می شود. به اتاق جاوید می روم و بقیه امروز و کل فردا را مرخصی می گیرم. می خواهم زودتر بروم خانه و برای مصاحبه فردا آماده شوم. با این که احساس می کنم آماده ام ولی دلشوره دارم. همیشه وقتی اسم امتحان می آید دلشوره می گیرم و این دلشوره هیچ ربطی به میزان آمادگی ام ندارد و مصاحبه هم یک امتحان است. شبیه امتحان های شفاهی مدرسه. به خانه می روم تا باز هم مطالعه کنم. فردا روز دیگری است. روزی از آینده و به سوی آینده.
پشت در اتاق نشسته ام تا اسمم را صدا بزنند. چند دختر و پسر دیگر هم نشسته اند. دخترها در یک اتاق و پسرها در اتاق دیگری مصاحبه می شوند. بعضی زیر لب دعا می خوانند. همه دلهره دارند. یقه لباس پسرها تا بالا بسته است. بعضی از دخترها هم چادر دارند. روی صورت هیچ دختری آرایش نیست. منظره ای که خارج از دیوارهای این ساختمان دیگر دیده نمی شود! دختری از اتاق مصاحبه بیرون می آید. رنگ به چهره ندارد. چند نفر به سمتش می روند. از سوال ها می پرسند و دختر جواب های بی سر و ته می دهد تا فقط از دست جماعت سوال کنندگان رها شود. به نظرم به تنهایی نیاز دارد. خانومی چادری از اتاق بیرون می آید و به لیست دستش نگاه می کند.
-نیکو رادمنش.
یک دفعه دلهره همه امتحان های مدرسه به دلم هجوم آورد. بلند که شدم همه نگاه ها به طرفم کشیده شد. بعضی ها به من مثل گوسفندی که به قربانگاه می برند با ترحم نگاه می کردند. داخل اتاق شدم. خانوم محجبه ای با لبخند دلنشینی نشسته بود. لبخند آن زن یک لحظه به نظرم شبیه آبی آمد که قبل از سر بریدن گوسفند به او می دهند. از این که خودم را به شکل گوسفند تصور کرده بودم خنده ام گرفت. زن به لبخند من نگاه مهربانی پاشید. کمی اعتماد به نفس گرفتم و با طمأنینه شروع کرد به پرسیدن سوال ها و تند تند جواب های مرا روی برگه های زیر دستش می نوشت. دلم برایش سوخت که همه جواب های دختر های پشت در را باید با خودکار روی کاغذ بنویسد. سوال ها راحت بود. هر چند انتظار بعضی از سوال ها را ندارم اما فکر می کنم خوب از عهده اش بر آمدم. هر چند هنوز با نفس این پرسش و پاسخ مشکل دارم. از اتاق که بیرون می آیم همه چشم ها به طرفم برمی گردد. به دخترانی که به طرفم آمدند اطمینان خاطر دادم سوال ها راحت است. بیرون ساختمان نفس عمیق کشیدم. احساس می کنم یک گام به مقصد نزدیک شده ام یا شاید یک گام به طرف مسیرم پیش رفته ام. دلم می خواهد در اتاقم دراز بکشم و کم خوابی چند روز گذشته را از تنم بیرون کنم. به سمت خانه می روم. همه چیز به نظرم رنگ و بوی دیگری دارد. رنگ زندگی انگار عوض شده اند. مامان در خانه تنهاست. مثل بیشتر وقت های دیگر. بیشتر وقت هایی که همه ما سر کار هستیم و آن قدر مشغول که در خاطرمان نمی ماند کسی الان در خانه برای آسوده بودنمان دارد تلاش می کند، خسته می شود و تمام روز را با فکر ما و نگرانی های ما می گذراند و ما فقط وقتی به خانه می رسیم. وقتی چهره خسته اش را می بینیم تازه یادش می افتیم و چه بی توقع هر روز عمرش را صرف آشپزی و رفت و روب برای ما می کند. چه بی توقع هر روز عشق می پاشد به در و دیوار این خانه.
بعد از عوض کردم لباس هایم می خوابم. مثل بیشتر وقت های دیگر. شبیه بیهوشی. با تکان های دستی چشمم را باز می کنم. مامان کنارم نشسته و صدایم می کند.
-نیکو پاشو مادر. نهار حاضره. یک روز که خونه هستی با هم نهار بخوریم.
لبخند می زنم و بلند می شوم. تازه یادم می افتد مامان هر روز تنها نهار می خورد و هیچ کس از او نمی پرسد نهار را چه خورده. دست و صورتم را که می شویم به آشپرخانه می روم. مامان منتظرم نشسته. با هم غذا می خوریم. نگاهش می کنم که حواسش به غذا خوردن من است. بهترین موقع است که از او راجع به ازدواج بپرسم.
-مامان یه سوال بپرسم؟ چطور شد با بابا آشنا شدی؟
نگاهم می کند. چند دقیقه خیره می شود. بعد لبخند محوی می زند.
romangram.com | @romangram_com