#طنین_پارت_126
دلم رفت به اتاقم. باید مطالعه کنم. دو روز دیگر قرار مصاحبه دارم. شب بخیر می گویم و به اتاقم می روم. تا نزدیکی های صبح بیدار می مانم و مطالعه می کنم. فکر می کنم تقریباً برای مصاحبه آماده ام. دو ساعتی تا صبح زمان دارم. می دانم به هیچ بهانه ای نمی توانم این روزهای آخر را نروم شرکت. مگر می شود شرکتی که جاوید رییس آن است را پیچاند؟ حتی اگر مصاحبه استخدامی داشته باشی. چه روزهایی که در دوره دانشجویی امتحان داشتم و تا خود صبح درس خواندم و بدون دقیقه ای چشم برهم گذاشتن راهی شرکت شدم و از آن جا هم یک سره راهی جلسه امتحان. به رختخواب که می روم نمی فهمم کی خوابم می برد. خوابی شبیه بیهوشی. خوابی بدون هیچ رویا یا کابوسی.
صدای زنگ ساعت کلافه ام می کند. به سختی بیدار می شوم. به خودم قول می دهم امشب که به خانه برگشتم زودتر بخوابم. خودم را گول می زنم تا بتوانم از رخوتناکی رختخواب دل بکنم. باز میز صبحانه. باز جواب سلام همیشگی. نگاه های مهربان. پر محبت و اطمینانی که در تک تک آوایی که موقع جواب سلام دادن نوید از حنجره اش خارج می شود موج می زند. اطمینان برادری. اطمینانی که دلم نمی خواهد دیگر هرگز رخنه ای در آن رخ دهد. دیگر هرگز نمی خواهم به این نگاه و احساس عمیق پشت آن شک کنم. هرگز حتی به وسوسه عشق نمی خواهم این برادری و اطمینان را از دست بدهم. نوید، پسر به ظاهر شاد تنهای خانه که بیست سال است به محبت اعضای این خانه پناه آورده. بیست سال است بی پناهی اش را پشت نگاه های پر محبت اعضای این خانواده می خواهد فراموش کند. مرد سی ساله ای که مردانگی و اقتدارش را پشت در خانه فراموش می کند و وارد می شود. تنهایی اش را فراموش کرد؟ پناهش بودیم؟ پناهش بودند؟ حتماً بودند. اگر نبودند او الان در سی سالگی پشت میز ساده آشپزخانه این خانه معمولی چه می کرد؟ چطور این همه بی تکلف لبخند می پاشید به چشمان دختری که هیچ عرف و شرعی خواهرش نمی دانستند و او در قلب و روحش این دختر را خواهر می دانست. می خواست برایش برادری کند که حتی حضور خواستگار خواهرش دست هایش را مشت می کرد. که صدا زدن بدون پسوند و پیشوند بی پروای پسر خواستگار عصبانی اش می کرد. که وقتی پسر خواستگار می خواست او را تنها در اتاق خود ببیند رگ غیرتش متورم می شد. همان قدر حساس بود که جاوید بود. همان قدر که بابا بود و از این ارتباط بدون قواعد شرعی ناراضی بود. او نوید بود و حالا در چشمانش بیش از هر روزی رهایی را می دیدم. برای چشمانی که گویا تازه باز شده بود برای دیدن و پیدا کردن عشق. عشقی شاید بین همکارانش یا بیمارانش. یا حتی دخترکان رهگذر معمولی. کاش او هم مریمی پیدا کند که در کنارش آرام باشد. نه! عمر مریم کوتاه بود. عمر خوشبختی جاوید من کوتاه بود. دلم می خواهد عمر خوشبختی نوید به بلندای ابدیت باشد. دلم همه آرزوهای خوب را برای او و جاوید می خواهد. دلم می خواهد روزی او را هم خوشبخت کنار عشق زندگی اش روی تخت گوشه حیاط ببینم.
حال و هوای شرکت عوض شده. همه در تکاپو هستند. برای حضور نیروهای جدید کل دکوراسیون اتاق ها به هم می ریزد. قرار است یک میز به اتاق من اضافه کنند. قرار است رها شایسته و مانی حیدری به این اتاق بیایند. شاید از یک هفته دیگر مشغول شوند. دلم می گیرد. برای خاطراتی که این جا دارم. برای همه سختی هایی که در این اتاق کشیده بودم. اتاقی که گاهی شانزده ساعت مداوم در آن کار کرده بودم و حالا می رفت تا شاهد حضور دو نفر دیگر باشد. شاید این در و دیوارها هم مرا به زودی از خاطر ببرند. شاید این جا رها و مانی عاشق شوند. این میز و صندلی شاهد چه نگاه ها و چه حرف هایی خواهند بود. تقه ای به در خورد. قامت مهرداد در چهارچوب در نمایان شد. تازه از مأموریت چند روزه برگشته بود. نگاهش که به من افتاد چشمانش برق زد. شاید برق نگاهش به خاطر تغییرات چهره ام باشد. نگاهش می کنم. لپ تاپ دستش است. لپ تاپ را روی میزی که تازه به اتاقم آورده اند می گذارد و به من نگاه می کند.
-بالاخره داری میری؟
با تعجب نگاهش می کنم که انگار برای ماندن آمده در اتاق. مالکانه روی صندلی گردان پشت میز می نشیند.
-آره دارم میرم. چطور؟
-هیچی. الان جاوید گفت من هم میام تو این اتاق.
-ولی من شنیده بودم دو نفر از نیروهای جدید میان این جا!
-آره اون دو نفر با من، میشیم سه نفر.
بعد مکث می کند. انگار تردید دارد اما ادامه می دهد.
romangram.com | @romangram_com