#طنین_پارت_122


مکث می کند. گر می گیرم. تمام تنم پر می شود از حس نفرت. نفرت از کسانی که تمام کودکی و خاطرات خوبی که می توانستم داشته باشم را فدای حرص و آز خودشان کرده بودند. من چه گناهی داشتم که به نظرشان شبیه طعمه شده بودم. بغض بدی گلویم را گرفت. نوید هم انگار بغض دارد. صدایش بغض دارد.

-باورم شده بود. فکر می کردم اگر مامان ازم بخواد با تو ازدواج کنم اون قدر مدیون شون هستم که نمی تونم نه بیارم. از این که مجبور بودم برای همه عمر تحملت کنم ازت بدم می اومد.

خنده تلخی می کند. هنوز نگاهم نمی کند.

-می دونم خودم مقصرم. من نباید باور می کردم. دوست نداشتم مجبور به انجام کاری بشم. مخصوصاً که وقتی اسم خواستگار برای تو می اومد همه رو رد می کردن. تا این که بحث کارن پیش اومد. دیدم همه دارن جدی بهش فکر می کنن. همه معادله های ذهنی ام به هم ریخت. مخصوصاً که روز قبل از خواستگاری جاوید بهم گفت می خواد باهام صحبت کنه. رفتم شرکت. انتظار داشتم مثلاً بگه بیا تکلیف نیکو رو مشخص کن. خیلی حس بدی داشتم. ولی وقتی رفتم جاوید بهم گفت ما دو تا، برادرهای نیکو هستیم و باید بتونیم بهش کمک کنیم تصمیم درست رو بگیره. باید بریم راجع به کارن تحقیق کنیم. نمی دونی چه باری از دوشم برداشته شده بود. سبک شده بودم. انگار تازه از قفس آزاد شدم. انگار تازه حق حیات پیدا کرده بودم. تازه تو رو دیدم. همه عمرم فکر می کردم مجبورم باهات ازدواج کنم. برای همین به خودم اجازه نمی دادم به هیچ دختری فکر کنم. نمی خواستم به اعتماد مامان خیانت کنم. همه عمر خودم رو از تجربه عشق محروم کرده بودم. خیلی به خودم سخت می گرفتم و تازه فهمیدم اونی که ازش بدم می اومد خواهرم بود. مثل نجوا بود. دشمنم نبود. من همه بچگی و نوجوونی و جوونی خودم و اون رو سر یک تصور غلط خراب کردم. یادته بهت گفته بودم من به این برادری محتاجم؟ مدتیه که خاله سیمین نشسته زیر پام که کی بهتر از تو برای طناز. شما برای هم ساخته شدین. انگار هنوز اون قدر بچه ام که نفهمم برای پول من نقشه کشیده. نمی دونم چرا بعضی آدم ها این قدر طمع کارن!

ساکت می شود و به من نگاه می کند که اشک کل صورتم را خیس کرده. دلم برای خودم می سوزد.

-نیکو ... عزیزم! گریه نکن. منو نگاه کن!

دست دراز می کند و صورتم را به طرف خودش می چرخاند. مجبورم می کند نگاهش کنم. در نگاهش کوهی از عاطفه خوابیده. محبت تازه بیدار شده برادری. من نمی خواهم این محبت را از دست بدهم. من این برادر را می خواهم برای ابد داشته باشم. برادرانه داشته باشم. شانه هایش را برادرانه می خواهم. حمایتش را برادرانه می خواهم. من هم می خواهم به اندازه بیست سال برایش خواهری کنم. می خواهم خواهرش باشم. من هم مقصرم. برای خواهر نبودنش مقصرم. انگار من هم حالا می توانم جدی تر به ازدواج فکر کنم.

به خودم فکر می کنم. به بیست سال گذشته. به بیست سالی که نمی دانم چرا خودم را از جمع خانوادگی جدا کرده بودم. به بیست سالی که وقت دیدن سیمین و طناز استرس داشتم مبادا دوباره مورد هجوم آماج متلک هایشان قرار بگیرم. به بیست سالی که دلم می خواست سایه پشت دیوار اتاقم مرا ببیند. وجودم را، حضورم را! نوید سرش پایین بود. احتمالاً او هم به بیست سال گذشته فکر می کرد. به کودکی و نوجوانی که می توانست طور دیگری بگذرد. به خاطرات خوشی که می توانست به وجود بیاید. بلند شدم و رفتم دستشویی. از آیینه به صورت سرخ شده ام نگاه کردم. حالا که به احساسم صادق شدم راحت تر می توانم با همه چیز کنار بیایم. شاید راحت تر بزرگ شوم. آبی به صورتم زدم. کمی التهاب صورت و چشم هایم کم شد. بیرون که آمدم نوید دستکش یک بار مصرفی پوشیده بود و مشغول مخلوط کردن مواد الویه بود. صحنه جالبی بود. به این مرد بلند قامت و چهار شانه نمی آمد این طور محو درست کردن سالاد الویه شود. به اتاقم رفتم. کمی آرایش کردم. حدس می زنم مامان به زودی برگردد. دلم نمی خواهد متوجه گریه کردنم شود. از اتاقم که بیرون می آیم همزمان در سالن هم باز می شود و مامان و جاوید وارد می شوند. لبخند می زنم. به هر دو سلام می کنم. جاوید نگاهی به آشپزخانه می اندازد و صدای بلند قهقهه اش تحریکم می کند ببینم چه منظره ای در آشپزخانه باعث شده جاوید این طور با صدا بخندد. مامان هم آرام می خندد. به آشپزخانه نگاه می کنم. چیز خنده دار جدیدی نمی بینم. به جز نوید در حال درست کردن الویه! جاوید همان طور که با صدا می خندد به من نگاه می کند که متعجب به او نگاه می کنم.

-چی شده جاوید چرا می خندی؟

صدای خنده جاوید کمی آرام شده.

romangram.com | @romangram_com