#طنین_پارت_121


رنده کردن سیب زمینی و تخم مرغ و هویج را به او می سپارم. خودم هم تا آماده شدن مرغ می روم سراغ کاهو و بقیه مواد سالاد.

نوید سرگرم رنده کردن سیب زمینی است.

-نیکو برای مصاحبه آماده شدی؟

باید سوالی که مدت هاست فکرم را مشغول کرده بپرسم.

-آره دارم می خونم. راستی نوید یادمه یه بار گفته بودی خودت رو از هر رابطه احساسی منع کرده بودی؟ چرا؟

نوید انگار انتظار این سوال را نداشت. یک دفعه برگشت و با تعجب نگاهم کرد.

-چرا برات مهمه بدونی؟

-همین جوری. تو برادرمی دیگه، نباید برام مهم باشه؟

نوید نگاهش را از من می گیرد.

-نمی دونم الان وقتش هست بهت بگم یا نه. ولی به نظرم اون قدر عاقل هستی که حرف هام رو درک کنی. باید بهت بگم. حق داری بدونی. بهت گفته بودم وقتی تو رو می دیدم یاد نجوا می افتادم. به خاطر این که تو زنده هستی ولی اون نیست ازت بدم می اومد. از طرفی حرف های فامیل بود. خاله سیمین خیلی از این که عمو من رو آورده بود این جا خیلی ناراحت بود. همش می گفت عموت می خواد پول بابات رو بالا بکشه. من کوچیک بودم. حرف هاش رو باور می کردم. من داغدار مادرم بودم. خاله ام بوی مادرم رو می داد. خیلی بهش وابسته شده بودم. راحت حرف هاش رو قبول می کردم. وقتی فهمیدم عمو اصلاً به پول بابام دست نزده، از این که این همه بهش شک داشتم از خودم بدم اومده بود. مخصوصاً که داغ اولیه مرگ خانواده ام کمتر شده بود و من محبت های مامان رو بیشتر درک می کردم. فهمیده بودم خیلی بیشتر از این که مادر خودم بهم محبت کنه مادر تو بهم محبت می کنه. خاله سیمین می گفت همش برای اینه که وقتی نیکو بزرگ شد تو باهاش ازدواج کنی و ثروت بابات به اونا برسه.

romangram.com | @romangram_com