#طنین_پارت_120
صدای باز شدن در سالن می آید. کمی بعد قامت بلند نوید در قاب آشپزخانه نقش می بندد. لبخند همیشگی کنج لبش خانه کرده. با نگاهی به مهربانی همیشگی! در نگاهش هیچ ردی از عشق نیست، هیچ احساس خاصی!
-سلام خانوم. چرا این جا نشستی؟ مامان کجاست؟
-سلام. مامان رفته خونه خاله. دوره داشتن. من هم اگه خدا قبول کنه دارم شام درست می کنم.
نوید خنده بلندی می کند مثل همیشه! هیچ وقت هیچ ابایی ندارد که صدای خنده اش کل خانه را پر کند.
-کمک نمی خوای؟ بیام کمکت؟
-چرا اتفاقاً. می تونی مرغ ها رو خلال کنی؟
همیشه از خلال کردن مرغ نفرت دارم. از این که گوشت مرغ زیر ناخن هایم برود چندشم می شود.
-دختره پررو! واقعاً انتظار داری بیام کمکت؟ حالا یه دفعه اومدی آشپزی کنی. وقت شوهر کردنت رسیده. میرم تو اتاقم. خسته ام!
و رفت. به همین راحتی درخواست کمکم را رد کرد. من می توانم عاشق این مرد باشم؟ به گمانم نوید فقط برای این که مرا نادیده می گرفت برایم خاص شد. نفس عمیقی می کشم. انگار بار بزرگی از سینه ام برداشته شد. باری که هرگز وزنش را احساس نمی کردم اما بود. کارن راست می گفت. قسمت بزرگی از تردیدهایم به خاطر مبهم بودن احساسم نسبت به نوید بود. تردیدی که هرگز نمی خواستم آن را باور کنم. تردیدی که با تمام قوا آن را نفی می کردم. صدای پای نوید می آید. بلند می شوم تا تخم مرغ و سیب زمینی هایی که حالا پخته و خنک شده اند را رنده کنم. نوید یک صندلی می کشد بیرون و روی آن می نشیند.
-دلم برات سوخت. یه کاری بده من انجام بدم.
romangram.com | @romangram_com