#طنین_پارت_12


دوباره یک باشه گفت ولی انگار حس ریاست طلبانه من عود کرده بود. با تاکید گفتم:

-یادت نره کاوه ها! شرکت ابریشم با این جا خیلی فاصله داره. همین که رفتیم دوباره نگو این یادم رفت اون یادم رفت.

دیگر واقعاً صبرش تمام شد. همین که با دختری با ده سال سن کمتر از خودش به عنوان مدیر پروژه کار می کرد به اندازه کافی معذبش می کرد.

-نیکو چقدر میگی؟ خب فهمیدم دیگه. همه وسایلم رو هم برداشتم ده دقیقه دیگه هم پایینم.

قطع کردم و زیر لب شروع کردم غر غر کردن.

-چه زودم بهش بر می خوره. معلوم نیست من مدیر پروژه هستم یا اون. حالا خوبه با حسین کار کرده و سخت گیری های اونو دیده و قدر منو نمی دونه.

سعی کردم فکرم را متمرکز کنم. همه کارهایی که باید آن روز انجام می شد را در آیپدم نوشتم و راه افتادم ولی نمی توانستم به فردا شب فکر نکنم. شبی که می توانست آغازی باشد برای تغییری عظیم در زندگی من. شبی که هر نتیجه و اتفاقی یک تجربه جدید در زندگی من محسوب می شد. شبی که باید همه شرم دخترانه ام را کناری بگذارم و راجع به زن شدن و زن ماندن حرف بزنم و تصمیم بگیرم کارن می تواند همقدم مناسبی برای پاهای ناتوانم باشد؟ آن قدر فکرم مشغول بود که نفهمیدم چطور به محل پروژه رسیدیم. طبق معمول ساعت های کاری به سرعت سپری می شود. صدای زنگ گوشی ام بلند می شود. اسم جاوید روی صفحه گوشی نقش بسته است. مگر ساعت چند است؟ ساعت گوشی هفت را نشان می دهد. امروز چه زود گذشت!

-سلام جاوید خوبی؟

-سلام. مرسی. چه خبرا؟

-هیچی. سر پروژه هستم.

romangram.com | @romangram_com